شبها به زیر بارون به یاد تو میشینم

ساعت شش و بیست دقیقه توی کوچه جلوی در اداره زیر باروم توی تاریکی نشستم. شیشه های ماشین پوشیده از قطرات بارونه، رادیو و بخاری روشن هستن، و من دارم وبلاگ می نویسم. به این فکر می کنم که کاش مسیرم اینقدر دور نبود! کاش از وسط کلی ماشین سنگین رد نمیشدم تا برسم پشت درهای بسته اداره! کاش یه شغل بهتر نزدیک خونه داشتم!

خلاصه که کاشهای زندگیم زیادن و وقتی تنها و بیکارم بهم هجوم میارن.

خیلی خوابم میاد و این یعنی وقت گفتن یه کاش دیگه س!

کاش الان توی تخت زیر پتو بودم و پشت پنجره بارون میومد و صداش من رو به یک خواب آروم می برد.

روز هفدهم رژیم

از دیروز ساعت پنج تا امروز ساعت سه بعد از ظهر فست بودم. یعنی جریمه مهمونی دیروز شد یک فست ۲۲ ساعته.

فکر می کنم سایزم کم شده اما روی ترازو نرفتم. قراره اول بهمن چک کنم ببینم کجای کارم. حس می کنم دارم خیلی کند وزن کم می کنم. هر چند صورتم استخونی و شلوارم یکمی برام بزرگ شده.

چقدر احمقانه به نظر میرسه که تمام دغدغه یک نفر وزنش باشه ولی چه میشه کرد. آیا شما دارای ژن چاقی هستید؟ اگر بله، که من رو خوب درک می کنید و اگر خیر، خوش به حالتون! چون شما انسان برگزیده خدا هستید.

تاثیر رژیم!

بعد از پرخوری امروز که واقعیتش زیاد هم غذا نخوردم اما به هر حال از ممنوعیات بود و در حجم بیشتر از روزهای قبل، متوجه شدم معده م کوچیک شده و یک میزان نرمالی از غذا براش زیاده که از این بابت بسیار خوشحالم. شیرینی و کیکی که امروز خوردم انگار داره از طرف بدنم پس زده میشه چون واقعا حالم رو بد کرده. هم سر درد دارم و هم معده درد.‌ کم کم باید برم پیاده روی. امیدوارم قدم زدن در این هوای آلوده بدترم نکنه.

روز شانزدهم رژیم

چی بگم که دلم خونه!

تا ساعت یک بعد از ظهر فست بودم.

اما مهمونها که اومدن با کیک و شیرینی که برای تولد خواهرم گرفته بودن، رژیم به فنا رفت، چون اصلا امکان پیچوندن نبود😭😭😭😭😭

الانم چون پرخوری کردم و عذاب وجدان دارم از ساعت پنج فست رو شروع کردم تا فردا ساعت سه. امشب هم میرم پیاده روی و موقعی که برگشتم بازم ورزش می کنم.

امیدوارم دیگه این رژیم به هم نخوره.

باغ وحش شیشه ای

می دونم که باید به زودی از این خونه برم.

می دونم دیگه توانایی ادامه دادن این شرایط رو ندارم.

می دونم پول پیش خونه ندارم، کسی هم نیست کمکم کنه و باید ماشینم رو بفروشم.

می دونم بزرگترین وابستگی زندگیم یعنی برادرم رو باید بگذارم و برم.

می دونم از دور بودن از برادرم روانی میشم.

ولی انگار زندگی من مثل اون پسره توی نمایشنامه باغ وحش شیشه ای هست که یه روز گذاشت و رفت و عذاب وجدان دوری از خواهرش براش موند.

روز پانزدهم رژیم: چالش مهمانی

امروز تا ساعت یک و پنجاه دقیقه فست بودم. تقریبا رعایت کردم. اما شام چون تولد خواهرم بود و غذا گرفته بودن توی رودربایستی گیر افتادم و نصف یک کباب رو با عذاب وجدان خوردم اونم کی؟ بعد از ساعت هشت شب که باید فست می بودم. حالا هرجور که بود غذا رو تا حدی پیچوندم ولی با کیکی که گرفتن چیکار میشه کرد؟ اونو باید به هر طریقی که شده دور بزنم چون دو هفته هست که قند رو حذف کردم و نمی تونم با کیک خامه ای این ریاضت رو به باد بدم! امشب به احتمال زیاد از ساعت نه شب فست میشم. بنابراین فردا تا ساعت دو بعد از ظهر نباید چیزی بخورم. ایل و تبار شوهر خواهرم فردا میان و این یعنی داستان همچنان ادامه داره و چالش رژیم دوبل میشه.

صورت سنگی

نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواد بدونم بعد از من اطرافیان چه حالی میشن! خوشحالن، ناراحتن، و یا بی تفاوت؟

یکی نیست بگه شهین تاج اخه چه فرقی می کنه وقتی تو نیستی دنیا بر چه مداری بچرخه و بقیه چه حالی باشن. اما میل به دوست داشته شدن ادم رو به فکر میبره. اینه که گاهی حرفهای احمقانه ای میزنم که بعدش مثل چی پشیمون میشم. مثلا توی اداره میگم سال دیگه به احتمال زیاد انتقالی میگیرم و دیگه اینجا نیستم و یا توی خونه از مردن حرف میزنم. ری اکشنهایی هم که می گیرم اکثرا بی تفاوتیه. البته بایدم اینطور باشه. ولی اینکه خودم رو در معرض بی تفاوتی بقیه قرار میدم از مریضیمه. من ادم دوست داشتنی ای نیستم. نه خوش صحبتم نه خوش برخورد. با کسی گرم نمی گیرم و صورتم کاملا سنگیه. بودنم توی یک جمع فضا رو سنگین می کنه و نبودنم باعث خوشحالیه. توی خانواده هم فرزند محبوبی نیستم. اونی که به هیچ جا نرسیده و مدام بد و بیراه میگه و عقایدش با بقیه فرق داره منم! حتی خودمم از خودم بدم میاد! با این وجود دوست دارم بعد از من همه متوجه عدم حضورم بشن. حتی برای مدت دو سه روز بگن فلانی تا وقتی بود شرایط بهتری داشتیم.

اما اینکه بود و نبودم برای هیچ کس فرقی نداره واقعا آزار دهنده س.

مهمان مامان!

یعنی خدا نکنه شش ماه یک بار یکی بخواد خونه ما مهمونی بیاد. انگار قیامت به پا میشه. همه مضطرب، عصبی، نگران و دستپاچه میشیم.

مادرم که کل خونه رو میریزه به هم و بعد که اوضاع بیریخت تر شد جنگ اعصاب راه میندازه. در این مواقع پدرم که توی کارها بهش کمک می کنه با کوچکترین تلنگری مثل یه بمب منفجر میشه. من هم که چشم دیدن هیچکس رو ندارم مدام در حال بد و بیراه گفتن به زمین و زمانم و اوضاع رو متشنج تر می کنم. این وسط برادر کوچیکه آروم یه گوشه شرایط رو رصد می کنه و فقط مجبوره ما سه تا هیولا رو تحمل کنه.

این اخر هفته که خیر سرم می خوام یکم استراحت کنم تا انرژی برای به فنا رفتن در هفته اینده رو داشته باشم، خواهرم و ایل و تبار شوهرش قراره بیان خونه مون. والا من توی مدت این چهار سال کلا سه بار بیشتر اونا رو ندیدم. یک بارش در مراسم خواستگاری بوده، یک بار در مراسم عروسی، یک بار هم وقتی خواهرزاده م به دنیا اومد. این نشون میده کلا دو خانواده چندان مشتاق دیدار همدیگه نیستیم. البته خدا رو شکر اونها توی یک‌شهر دیگه زندگی می کنن و امکان دیدار مکرر قاعدتا وجود نداره. حالا اینکه می خوان بیان و من حوصله ندارم یک طرف و اینکه مادرم هیچی به من نمیگه و دقیقا یک روز مونده که بیان میگه شاید بیان، یا نمی دونم کی میان یا چند روز می مونن بدتر کله م رو مناسب شرایط حال می کنه. یه جوری اطلاعات دقیق نمیده انگار اگر بگه فلان ساعت میان من نقشه ترورشون رو می کشم. ببینید یه چیزایی هست که اومدن مهمان رو برای من یکی غیرقابل تحمل می کنه. اینکه کلا دوری گزین هستم بماند، اما اینکه مجبورم طبق استانداردهای این خونه جلوی مهمونهای درپیتش ظاهر بشم یه چیز دیگه س. من جلوی اونها خودم نیستم. مجبورم لباس بیرون بپوشم و توی خونه خودمون راحت نباشم. این شیوه ظاهر شدن جلوی مهمون، حالا هرکسی که می خواد باشه، استاندارد این خونه س و من به عنوان یک عضو که قلباً این چیزا رو قبول ندارم مجبورم با فیلم بازی کردن تظاهر به چیزی کنم که کاملا در تناقض با طرز فکر منه. فکر کن توی خونه ی خودتی اما مهمون از تو راحت تره. کاش پدر گرامی می دونست که این آداب و رسومش کل اعتماد به نفس من رو گرفته. کاش مادرم می فهمید اگر دوست ندارم کسی رو ببینم به دلیل این عدم آسایش و راحتی در مقابل مردمه. من تقریبا چهل سالمه اما در سکوت مطلق مقابل آدمای مختلف میشینم و نباید چیزی بگم که نکنه دلخوری پیش بیاد چون می دونم زیر ذره بین هستم و کوچکترین حرکاتم روی مخه بقیه س.

اینه که همیشه از جدا شدن از خانواده مینویسم و از اینکه توانایی مالی برای چنین‌کاری رو ندارم عذاب می کشم.

روز چهاردهم رژیم

امروز هم نوزده ساعت فست بودم و رژیم رو رعایت کردم. الان تقریبا پنج دقیقه به هشت شبه و بازم باید فست رو شروع کنم اما چون امروز به اون صورت چیزی نخوردم و یکم معده درد دارم شاید یه چای عسل بخورم و بعدش دیگه هیچی تا فردا ساعت یک بعد از ظهر.

امروز هم ترافیک بیداد می کرد. حس می کنم صفحه کلاچ ماشین نابود شده چون به خوبی قبل نمیشه استاپ کرد و یا نیم کلاچ گرفت. البته با این همه توی ترافیک بودن نبایدم جونی برای ماشین بمونه.

گاهی حین رانندگی اینقدر خسته میشم که دلم می خواد بزنم یه گوشه و همونجا تا اخر عمر متوقف بشم. گاهی هم قلبم درد میگیره، که واقعیتش نمیدونم به دلیل الودگی هواس یا استرس رانندگی! تنها نکته خوب این روزها احساس سبکیه. یادتونه دو هفته پیش گفتم پشت فرمون جا نمیشم؟! الان شرایط داره دوباره اوکی میشه.

واقعا بدشانسیه که بزرگترین پروژه زندگی ادم بشه دست و پنجه نرم کردم با چاقی اونم به مدت کل عمر! مثلا چی میشد اگر به جای ژن چاقی، چشم های سبز عمه مرحوم رو به ارث میبردم؟

اینم شانس ماس دیگه!!!

روز سیزدهم رژیم

رعایت کردم و تا ساعت دو و نیم فست بودم.

تنها موردی که به شدت جاش توی برنامه م خالیه ورزشه! نمی دونم شاید چون بعد از یه مدت طولانی کار زیاد فرصتی پیش اومده که کمی استراحت کنم، اینه که حوصله ورزش کردن و یا پیاده روی رو ندارم. البته اینکه ادم ورزشکاری هم نیستم بی ربط نیست. چون خیلی ها رو می بینم که ورزش نه تنها خسته شون نمی کنه بلکه خستگیشون رو هم برطرف می کنه و براشون عینا یک تفریحه. امیدوارم این مورد هم به زودی به برنامه م اضافه بشه.

امروز هم گذشت و الان از ساعت هشت شب فست هستم.

بریم ببینیم تا سال جدید به کجا میرسیم!

خدایا شکرت!

گفتم به سبک این بلاگرا بیام شکرگزاری کنم، بنابراین:

خدایا هزار مرتبه شکرت که توی این شرایط گند دانشجو نیستم.

یک ساعت آخر فست

دارم رسما برای رسیدن به هفده ساعت فست میجنگم. یک ساعت مونده تا تموم بشه اما بیقراری افتاده به جونم. هوس غذای خاصی ندارم اما دلم می خواد بتونم یه چیزی بخورم. امروز مجبورم تا دو و نیم فست باشم. تجربه بدیه به خصوص توی روز تعطیل. دو تا تخم مرغ گذاشتم بپزه. دو تا گوجه هم می خوام قاچ کنم که این فرایند اماده کردن غذا یکمی تحمل این یک ساعت رو ساده تر کنه. ولی خب آب پز کردن تخم مرغ مگه چقدر وقت میگیره؟!

راستی گفتم که بعد از ده روز روی ترازو رفتم و فقط دو کیلو کرده بودم اما امروز که از خواب بیدار شدم فوق العاده احساس سبکی داشتم‌. دلم می خواست به جای راه رفتن مثل کانگرو بجهم اینقدر که حس خوبی بود. بر این اساس صبح روز پانزدهم رژیم میرم روی ترازو تا ببینم بعد از دو هفته رژیم فستینگ ۱۷/۷ چقدر تغییر کردم!

فعلا منتظرم این یک ساعت بگذره که به اندازه یک روز کش اومده!

روز مرد

امروز تعطیل رسمیه. رفتم اب رادیاتور رو چک کردم و شیشه های ماشین رو تمیز کردم. اطراف محل پارک ماشین یه رفتگر داشت با گوشی بلند بلند (مثل همه مردها) صحبت می کرد. داشت به کسی که اون ور خط بود روز مرد رو تبریک می گفت به این صورت: "آقا روزت مبارک، روز ما که نیست روز مرداس! از دیشب تا حالا کسی زنگ نزد یه فحش بهمون بده". اینکه از این ادبیات متنفرم به کنار، اما اینکه اینقدر مردم درگیر مناسبتهای مختلف هستن و احساس می کنن اگر مورد توجه قرار نگیرن بهشون بی احترامی شده، برام عجیبه. بی خیال تو رو سر جد پدرت! هر ادمی کلی گرفتاری توی زندگیش داره که این مناسبتها توش گم میشه. کاش بدونیم اولویت زندگی هیچکسی نیستم حتی عزیزانمون. در واقع داریم توی شرایط تنازع برای بقا دست و پا میزنیم حالا انتظار داریم یکی خجسته میلادمون رو یادش باشه یا فرضا روز زن و مرد رو بهمون تبریک بگه. من به شخصه خوشم نمیاد کسی به فکرم باشه. اصلا دوست ندارم دلمشغولی کسی باشم و انتظارشم ندارم. مگر من برای بقیه چیکار کردم که باید طلبکار باشم؟! شاید بگید اون رفتگر منتظر بچه هاش بوده و حق داشته! بله در اون صورت حق داشته اما این حق رو وسط خیابون و توی گوش بقیه فریاد نمیزنن. اگر هم بچه هاش بیشعور بودن یا دلیل موجهی برای این قضیه داشتن بازم دلیل نمیشه ایشون اینقدر دلخور بشه. کلا باید یاد بگیریم از لحاظ عاطفی از همه حتی عزیزانمون بی نیاز باشیم.

روز دوازدهم رژیم

دیروز دوازدهمین روز رژیم بود. شب قبلش از هشت فست بودم و قرار بود دیروز ساعت یک فست تموم بشه که اینقدر سرم شلوغ بود و بعدش اینقدر توی ترافیک موندم که تا ساعت سه و نیم فست بودم یعنی نوزده و نیم ساعت. دیروز ترافیک وحشتناک بود و این برای منی که از ترافیک سربالایی میترسم واقعا جهنمی شده بود. اواخر مسیر احساس می کردم قلبم درد می کنه و پیش خودم می گفتم نکنه پشت فرمون سکته کنم! خلاصه که رسیدم خونه و غذا همونطور که سفارش داده بودم عدسی بود. دو کاسه خوردم و دلم درد گرفت اما تا بخوام با معده درد کشتی بگیرم از خستگی خوابم برد و منی که ساعت چهار و نیم سر بر بالش گذاشته بودم وقتی بیدار شدم ساعت نه بود!!!!! یعنی یک ساعت از زمانی که باید فست میبودم گذشته بود ولی چون نمی تونستم پرونده دیروز رو با دو کاسه عدسی ببندم، در عرض نیم ساعت یک چای عسل (که ایشالا طبیعی بوده)، یک لقمه نون و پنیر و چندتا خرما با کوکی رژیمی خوردم. بنابراین دیشب از ساعت نه و نیم فست هستم. نمی دونم امروز تا همون ساعت یک فست رو ادمه بدم یا ساعت دو و نیم که هفده ساعت فست هر روز به هم نخوره! حالا بریم ببینیم چی میشه!

روز یازدهم رژیم: کابوسهای شبانه

رعایت کردم و از ساعت هشت شب فست هستم.

توی پُست قبلی نوشتم که دیگه گزارش روزانه نمی نویسم ولی راستش پشیمون شدم. به نظرم انگیزه خوبیه برای ادامه دادن.

امروز بعد از ده روز رژیم، صبح روی ترازو رفتم. نتیجه چندان جالب نبود. فقط دو کیلو کم کردم هرچند واقعا احساس سبکی می کنم. به نظرم باید خورد و خوراکم محدودتر بشه و فعالیت بدنیم بیشتر. ده روز دوم باید با این فرمون جلو برم.

دو شبه که کابوس میبینم. یه بار خواب دیدم یکی از همکارها که سنش هم زیاد بود مثل جن به جونم افتاده بود و محکم می کوبید پشت سرم و گردنم رو از پشت گرفته بود. جالبه شب هم داشتیم توی اداره می خوابیدیم همه کنار هم که یهو این از بین جمعیت پاشد و اومد سمت من دراز کشید و با یه حالت وحشیانه محکم میکوبید توی سرم. اینجا بود که توی خواب داد زدم و برادرم اومد و بیدارم کرد.

دیشب هم خواب دیدم مراسم انتخاب کارمند نمونه بود. و من هم یکی از کارمندها بودم. یکی از خانم ها که باردار بود تا اومدن جایزه ش رو بدن درد تمام وجودش رو گرفت و یهو تمام لباسش خونی شد و بچه ش سقط شد. درست بعد از این قضیه اسم من رو خوندن که جایزه م یه خونه بود. فکر کن خونه!!! البته خون سکانس قبلی خوشحالیش رو کم رنگ کرده بود. بازم از خواب پریدم اما این بار چشمام باز نمیشد. انگار چشمام به پلکم چسبیده بودن از بس خشک بود. با دست پلکهام رو باز کردم و با چشمهام ۳۶۰ درحه اطراف رو نگاه کردم که مطمئن بشم اوکی شدن. حس خیلی بدی بود. فکر کنم مرده ها چشمهاشون اینطوری میشه‌.

کل امروز هم به سر درد گذشت.

امیدوارم فردا روز خوبی باشه

روز دهم رژیم

امروز هم با موفقیت به پایان رسید و از ساعت هشت شب فست هستم تا فردا ساعت یک بعد از ظهر.

یکم پرخوری کردم ولی اوکی بود و بیشتر گردو و کشمش زیاده روی کردم.

خوشحالم که ده روز اولش گذشت.

از فردا دیگه این گزارشهای روز به روز رو نمیگذارم چون به نظرم خیلی بی معنی و بی محتواس. فقط اگر رعایت نکنم اینجا مینوسم! فکر می کنم اینطوری بهتره.

روز نهم رژیم

امروز هم رعایت کردم و از ساعت هشت شب فست هستم.

کمی احساس سبکی می کنم، حالم بهتره و میلم به غذا خیلی کم شده. امروز قیمه داشتیم ولی اون ولع برای خوردنش رو نداشتم بنابراین باز هم نه گفتم و تخم مرغ اب پز خوردم. نه روزه سرخ کردنی و قند مصرف نکردم و فکر می کنم پف صورتم کمتر شده. چون احساس سبکی دارم از فردا ورزش رو که به احتمال زیاد پیاده رویه شروع می کنم البته قول نمیدم چون در این زمینه تنبل ترینم. شاید از بهمن شروع کنم! (دیگه ببینید چقدر در عزم خودم راسخم!!!!)

تا درودی دیگر بدرود.

چهره

داشتم فیلم چهره رو میدیدم مربوط به ۲۹ سال پیش. چقدر بازیگرا جوون و شاداب بودن و الان همه پیر و متفاوت. خیلی از گذر زمان و پیر شدن متنفرم. گاهی وقتها که این واقعیت محکم میخوره توی صورتم دلم می خواد برم یه گوشه قایم بشم و تیک و تاک ساعت رو نشنوم.

روز هشتم رژیم

امروز هم رعایت کردم و از ساعت هشت شب فست هستم.

راستی کارهای سنگین اداره بالاخره تموم شد و الان انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده. باید تجدید قوا کنم برای فصل جدید کار و بار زیاد!

امشب تا قبل از خواب می خوام یکم اتاق رو مرتب کنم و فردا کامل برقش بندازم. مرتب کردن اتاق یعنی اماده شدن برای ماجراهای جدید هرچند خیلی زود هم به هم میریزه.

در حین مرتب کردن اتاق برم یه بخشی از لباسها رو هم بندازم توی ماشین.

اینم از امروز!

روز هفتم رژیم

رعایت کردم و از ساعت هشت شب فست هستم!

اینم از امروز.

راستی یک هفته از رژیم گذشت.

آفرین شهین تاج خانم!

رفع خستگی

امروز با اینکه زودتر از قبل اومدم خونه ولی خیلی خسته بودم. احساس می کردم پاهام ورم کرده و بدنم درد می کنه.

بعد از نهار یکم خوابیدم اما اون بی حالی و کسالت برطرف نشد. به عنوان چاره اخر تصمیم گرفتم حمام برم و خستگی رو بشورم که بره پی کارش. الان خیلی بهترم. انگار یه جون به جونام اضافه شد. برم دو تا چایی هم بزنم بر بدن و بعدش مسواک و بعدش خواب تا ساعت چهار و نیم.

فردا روز هفتم رژیمه.

موفق باشی شهین تاج دلاور!

روز ششم رژیم

امروز تا یک و نیم فست بودم و اون نیم ساعت اخر واقعا یه عمر گذشت.

آیا رعایت کردم؟ بله، اما باید خیلی محدودترش کنم. من عاشق چیزای شور هستم بنابراین به جای مواد با کالری بالا، ترد یا چوب شور خوردم که از ممنوعات این رژیمه چون قرار بود محصولات بسته بندی شده نخورم. راستش چون دارم با پ.ری.ود هم کشتی می گیرم فعلا این مورد رو کامل حذف نکردم. بعدش هم ورزش کردن شروع میشه و هم حذف این چرت و پرتها. الانم از ساعت هشت فست هستم و اینطوری پرونده روز ششم بسته شد. بعد از پ..ر..ی..و..د حتما روی ترازو میرم و اعلام می کنم بعد از همین مدت کوتاه آیا تغییری ایجاد شده یا نه! یکم احساس سبکی می کنم اما به نظرم به دلیل اینه که معده م خالیه و ربطی به کاهش وزن نداره.

اما امروز اداره چطور گذشت؟! رئیس که شاهد استهلاک و فرسودگی من بود و اینکه از ساعت شش و نیم پشت در اداره توی ماشینم امروز به من گفت می تونی زودتر بری چون کارهات انجام شده. همون لحظه یکی از همکارهای خبیث به رئیس گفت اگر بشه اجازه بده اون بره و من توی اداره بمونم چون کار مهمی براش پیش اومده و به طور پیش فرض انتظار داشت من بگم حتما سرورم از اونجایی که شما بیست و پنج سال سابقه کار داری ولی یک ساعتش هم مفید نیست شما برو من جورتو می کشم چون من فعلا آش خورم. اما من چیکار کردم؟ قبل از اینکه رئیس جوابی بده و کلام همکار کاملا منعقد بشه به رئیس گفتم خیلی از لطفتون ممنونم و از شرکت با سرعت نور زدم بیرون و اسکارلت رو آتیش کردم و پنجاه کیلومتر رو سریع رانندگی کردم که نکنه یه وقت اون خانم همکار بیاد دنبالم و من رو برگردونه. حتی وقتی رسیدم خونه ترسیدم نکنه یهو همکار بدجنس زنگ بزنه و بگه برگرد اداره. نمی دونین چقدر ناراحت شد و من چقدر خوشحال شدم که حالش رو گرفتم. از ادمای حق به جانب خودخواه بدم میاد و از این بعد اصلا باهاشون تعارف ندارم.

خلاصه امروز از خودم خیلی راضی هستم.

روز پنجم رژیم چگونه گذشت

کاملا رعایت کردم.

دیشب چون بیرون بودم، تا رسیدم خونه هشت بود. بنابراین یک سیب و دو تا خرما خوردم و ساعت هشت و نیم فست رو شروع کردم و امروز باید تا یک و نیم ادامه ش بدم.

روز چهارم رژیم

دیروز روز چهار رژیم بود.

کامل رعایت کردم. به غذایی که دوست داشتم نه گفتم و تخم مرغ پخته خوردم. هفده ساعت فست بودم و بازهم ساعت هشت شب پرونده یک روز دیگه رو بستم.

پشت درهای بسته!

دیشب فقط نیم ساعت خوابم برد. یعنی ساعت چهار خوابیدم و چهار و نیم بیدار شدم. الانم پشت درهای بسته اداره توی ماشین نشستم تا بالاخره امروز هم شروع بشه.

کاش بتونم یک ساعت مرخصی بگیرم و زود به کارهای مربوط به تمدید بیمه برسم.

دلم می خواد زود کارهام تموم بشه و برم خونه و یک عالمه بخوابم‌. هرچند امشب هم کلی کار اضافه باید با خودم ببرم خونه.

راستی فست هستم تا ساعت یک و شما دارین من رو از روز چهارم رژیم می خونید.

بی خوابی!

نمی دونم اون یه ذره خواب دم غروب چی بود که الان تا ساعت یک و نیم شب بیدارم!!!

ساعت چهار و نیم باید طبق معمول بیدار بشم. اینکه الان خوابم نبرده یعنی روز سخت و خسته کننده ای پیش رومه‌. فقط امیدوارم روز خوبی باشه و بتونم به همه کارهام برسه.

واقعا حسودیم میشه به اونایی که سبک زندگی سالم دارن. غذاشون سالم، ورزششون به راه و خوابشون منظمه!!!

من در هر سه مورد فوق مردودم! اینه که همیشه خسته م، نالانم و طبق معمول چاق!

اصلا میگن همین بد خوابی عامل چاقی می تونه باشه. چقدر همه چیز در راستای خپل شدن منه! مطمئنم اگر بی خوابی عامل لاغری بود من ساعت نه شب خوابم می گرفت و فردا صبحش ساعت هفت بیدار میشدم.

این طوریاس!

روز اسکارلت

فردا بازم روز اسکارلته!

دو روز از بیمه شخص ثالث مونده، بنابراین فردا بعد از اداره باید برم تمدیدش کنم. بعد اسکارلت رو به یک باک پر بنزین دعوت می کنم.

همین ماه باید روغن وباتریش عوض بشه و این یعنی باز کلی پول باید خرج این قضایا بشه. ولی اوکی هست. اسکارلت خیلی به گردن من حق داره و باید خوب مراقبش باشم.

واقعا نمی دونم چطوری قبل از داشتنش این همه مسیر رو با مترو می رفتم و میومدم!

اسکارلت خانم، امیدوارم همیشه چرخهات بچرخه و سالم و سرحال باشی.

روز سوم رژیم

سلام از سومین روز تلاش برای لاغری!

امروز اینقدر کار داشتم که از خورد و خوراک افتادم!

صبح که با ترکیب یک قاشق سرکه سیب و یک لیوان آب شروع شد.

بعد تا ساعت دو که فست بودم و فقط چایی خوردم. (قرار بود تا یک فست باشما)

بعد یهو کل کالری روز رو مصرف کردم!!!

پدرم شیرینی خریده بود ولی تونستم نه بگم!

شام چیزی نخوردم.

و باز هم از ساعت هشت شب تا یک فردا فست هستم!

خلاصه که رعایت کردم.

امروز یکم احساس ضعف داشتم ولی نه زیاد.

امیدوارم موفق باشی شهین تاج چون داری برای اعتماد به نفس از دست رفته ت میجنگی!

روز دوم رژیم

امروز هم نود درصد رعایت کردم. الان گرسنه هستم و فستینگم از هشت شب شروع شده.

امروز کلی کار اداری داشتم که از صبح مشغولش بودم تا همین الان و فکر کنم امشب هم باید تا دیروقت بیدار بمونم تا تموم بشه. وسط کارام فیلم ژاپنی و ترسناک کوایدان رو دیدم که واقعا ترسناک نبود. چند اپیزودی بود و کابوس دوران کودکی که تفریح دوران میانسالی شد.

الان چایی گذاشتم. یکم خستگیم در بره بازم به کارم ادامه میدم. مرز کار و زندگی من از بین رفته و این اصلا خوب نیست. هزار سال پیش توی فیلم ارتفاع پست فرخ نژاد می گفت من می خوام جایی زندگی کنم که هشت ساعت بخوابم، هشت ساعت کار کنم و هشت ساعت تفریح کنم! راست می گفت حقیقتا!

به هر حال روز دوم با موفقیت و سختگی و خستگی داره تموم میشه.

قوانین رژیم کاهش وزن من!

*صبح با ترکیب ابلیمو یا سرکه سیب در یک لیوان اب شروع بشه.

* غذاها طبق دستوری که گرفتم از شب قبل اماده میشه. پس نباید یک ذره کمتر یا بیشتر مصرف کنم.

* روزی یک ساعت ورزش کنم. (این مورد از هفته دیگه شروع میشه)

* نوشیدنی فقط اب و چای مجازه و مصرف آب رو باید خیلی بیشتر کنم.

* برنج، سیب زمینی، روغن و قند کاملا حذف میشه.

* نان هر روز نهایتا یک و نیم کف دست.

* خوردن تنقلات ناسالم حذف.

* این مورد خیلی مهمه: خوردن کیک، شکلات، بیسکوییت و کلا محصولات کارخانه ای حذف.

* مصرف نمک به کمترین حد ممکن

*بعد از هشت شب و قبل از ساعت یک ظهر روز بعد باید فست باشم.

* اولین وعده ساعت یک در حد چای و شاید یک خرما

* دومین وعده: ساعت حدود دو نهار

* سومین وعده: ساعت حدود پنج، شامل یک عدد میوه

* چهارمین و آخرین وعده: ساعت هفت، شام

شاید بگید این چه رژیم سختیه و ممکنه به شکست بخوره! ولی خب من مجبورم، مجبووووررررر!

حالم از این چاقی و زشتی و اضافه وزن به هم می خوره.

باید از شرش خلاص بشم.

پس از این حرفها نزنید و فقط برام ارزوی موفقیت کنید.