شبها به زیر بارون به یاد تو میشینم
ساعت شش و بیست دقیقه توی کوچه جلوی در اداره زیر باروم توی تاریکی نشستم. شیشه های ماشین پوشیده از قطرات بارونه، رادیو و بخاری روشن هستن، و من دارم وبلاگ می نویسم. به این فکر می کنم که کاش مسیرم اینقدر دور نبود! کاش از وسط کلی ماشین سنگین رد نمیشدم تا برسم پشت درهای بسته اداره! کاش یه شغل بهتر نزدیک خونه داشتم!
خلاصه که کاشهای زندگیم زیادن و وقتی تنها و بیکارم بهم هجوم میارن.
خیلی خوابم میاد و این یعنی وقت گفتن یه کاش دیگه س!
کاش الان توی تخت زیر پتو بودم و پشت پنجره بارون میومد و صداش من رو به یک خواب آروم می برد.
کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند؟!