عشق افلاطونی!
وقتی اهنگهای عاشقانه میشنوم یا فیلمهای رمانتیک میبینم، بدجوری دلم می خواد قبل از مردن عشق رو تجربه کنم. درواقع نه اینکه خودم عاشق بشم بلکه یکی دیوانه وار عاشقم بشه. حالا دیوانه وارم نشد حداقل یه مدت براش خیلی مهم باشم. کسی که به دلم بشینه و از ابراز محبتش به من احساس انزجار بهم دست نده! می دونم این چیزا دیگه برای سن و سال من جزو محالاته ولی خب گاهی بهش فکر می کنم.
من هیچ کقت ادم محبوبی نبودم، نه برای خانواده، نه بین همکلاسی ها و نه بین همکارها! آدمی هستم که هینجوری یه گوشه هستم دیگه! دیده نمیشم. شما تا به حال به یک کیسه برنج توی کمد آشپزخونه با دقت نگاه کردید؟! نه! من اون کیسه برنجم! قابل توجه نیستم! جذابیتی ندارم! و هیچ وقت هم به چشم نمیام. اینه که تجربیاتی از قبیل عشق و دوستی همیشه برام قفل بوده. هیچ وقت دوست داشته نشدم! هیچ وقت برای لحظه ای هم که شده ادم پررنگ یک جمع نبودم حتی جمع خانوادگی! شاید فکر کنید دارم اینارو با حسرت و ناراحتی می نویسم، ولی باید بگم اینقدر این شرایط رو پذیرفتم که فقط دارم روایتش می کنم. دیگه توی این سنی که من هستم پذیرش خصوصیات اخلاقی و ظاهری نشانه پختگی فکره!
کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند؟!