معده درد!

این مدت از لحاظ روحی حالم خیلی بد بود. از لحاظ کاری هم اتفاقا بیشتر از همیشه سرم شلوغ شده. متاسفانه من اینطوری هستم که هر وقت در چنین شرایطی قرار میگیرم رو میارم به پرخوری عصبی. اینقدر بی ملاحظه هله هوله میخورم که در نهایت گرفتار معده درد میشم.

الان معده درد وحشتناکی دارم. حالم خیلی بده. برای فردا کلی کار دارم، اما این درد وحشتناک مجال نمیده که انجامشون بدم. بازم رفتم توی فاز اینکه از فردا دیگه لایف استایلم رو تغییر میدم، یک رژیم غذایی سالم رو دنبال می کنم و به این ترتیب با معده درد برای همیشه خداحافظی می کنم. اما واقعیتش میدونم این افکار فقط هذیانهای حاصل از تحمل این درد مهلکه و از فردا هم قرار نیست متحول بشم.

چقدر ادم منفی، رنجور، ضعیف النفس و بیخودی هستم!

ای روزگار...

مریم مقدس

چند شب پیش خواب دیدم که یک بچه به دنیا آوردم. اینقدر زایمان راحت و بی دردی بود که خودم تنهایی و توی خونه این کار رو کردم، بند نافش رو بریدم و جفت رو هم درآوردم!!!!!!!!!!! خلاصه که اینقدر راحت بود که از این به بعد اگر کاری آسون باشه به جای "مثل آب خوردن" میگم "مثل زاییدن"!!!

من کلا به تعبیر خواب و این چیزا اعتقادی ندارم و معتقدم که خواب نتیجه دل مشغولی های روزانه ما و یا تاثیر اتفاقات مهمیه که در طول زندگیمون افتاده. ولی برای فان یک سرچ کردم ببینم به دنیا آوردن بچه توسط یک دختر مجرد چه تعبیری داره. نتیجه اینکه رسوایی بزرگی پیش رومه :))))))))))

*علت اون خواب دیدن عکسهای خواهرزاده سه ماهه م قبل از خوابیدن بود و فکر کردن به اینکه کاش منم یک دختر داشتم و یا شاید یک روزی یکی اداپت کنم.

*دنبال تعبیر خواب گشتن چیپ ترین کار این ماه بود اونم برای کسی که مدام میگه با من علمی حرف بزنین! :))))

چیست این افسانه هستی، خدایا چیست؟!

مادربزرگم از بیمارستان مرخص شده. خونه س و با دستگاه اکسیژن نفس می کشه. مادرم حدود دو هفته س که رفته پیشش و من و برادر کوچیکه و پدر توی خونه تنها هستیم.

یک بار خواستم با مادربزرگم حرف بزنم که تا سلام دادم و اون گفت "شهین جان (!)" شارژ گوشیم تموم شد. دوباره که به مادرم زنگ زدم گفت اکسیژنش پایین رفته و خوابه.

چقدر از پیری نفرت دارم. آدمی که پیر میشه یعنی کلی خاطره ساخته که برای بقیه سخته که بخوان یک روز فراموشش کنن. سطح اکسیژن مادربزرگ بالا و پایین میره و با هر پایین رفتنی انگار تمام اون خاطراتی که ساخته پررنگ تر میشه و بیم از دست دادنش بیشتر. مادربزرگ من سرشار از زندگی و عشق به بودنه. خودش هم قبول نمی کنه که یک روز نباشه. مدام میگه بهترم، خوب میشم و چیزیم نیست. این اتفاقا بدتر دلم رو خون می کنه.

امیدوارم زودتر به شرایط نرمال تری برسه و حالش بهتر بشه.

دنیای فانی!

خواهرم دیروز با شوهرش رفته بود و به مادربزرگم سر زده بودن. بهش پیام دادم واقعیت رو بگو، حالش چطوره؟ پیام داد براش د.ع.ا کن!!!

کاش خواهرم یکم من رو می شناخت و می دونست چطوری باید با من حرف بزنه.

زوال دردناک گلها در گلدان

برای من پیری وحشتناک ترین حقیقت زندگیه. حتی از مرگ وحشتناک تر. به عقیده من سالخوردگی، از کار افتادگی، تغییر ظاهر و جنگیدن با انواع و اقسام بیماری ها برای چند روز بیشتر زنده ماندن یک کابوس هولناکه. حالا اگر فرد سالخورده نزدیکانی داشته باشه که بهش علاقه دارن اونها هم گرفتار کابوس از دست دادن عزیزشون میشن.

واقعیت اینه که زندگی خیلی پوچ و بی معنیه و در نهایت همه بخشی از نیستی میشیم، طوریکه انگار هیچ وقت نبودیم. به همین دلیل تحمل این همه رنج اون هم برای رسیدن به نقطه پایان اصلا انصاف نیست.

این روزها مادربزرگم حالش خوب نیست. اینقدر ترس از دست دادنش رو دارم که ترجیح میدم اصلا حالش رو نپرسم و اینطوری دلم قرص باشه که زنده س و داره نفس می کشه، تا اینکه مدام بشنوم از این بیمارستان به اون بیمارستان رفته و یا بهتر یا بدتر شده. واقعیت اینه که هیچ جوری نمی تونم قبول کنم روزی بیاد که دیگه مادربزرگم نباشه و داستان زندگیش به پایان رسیده باشه. اینقدر این افکار برام ویران کننده س که حین نوشتن همین جملات تپش قلب گرفتم.

تغییرات جزئی

خواهرم می گفت معلم سه تارش گفته علت اینکه گاهی ملودی رو اشتباه میزنی اینه که اصلا به نتها توجه نمی کنی. یعنی گوش نمیدی که چی کار کردی که حالا اصلاحش کنی و ادامه ش رو اشتباه نزنی. بهش گفتم این واقعا مثل زندگیه. جایی که اشتباه می کنی اگر نایستی و به نتیجه کارت فکر نکنی مدام اشتباه روی اشتباه میاد و نمی تونی عملکرد خوبی داشته باشی.

حقیقتش متاسفانه خودم از اون ادمایی هستم که اصلا ارزیابی عملکرد ندارم و از تجربه هام درس نمیگیرم. بی فکر جلو میرم و حتی یک درصد احتمال نمیدم که شاید قدم بعدی اشتباه باشه. این رو با ریسک پذیر بودن اشتباه نگیرید که متاسفانه اصلا اهل ریسک نیستم. این دقیقا بی فکری و بی برنامه جلو رفتنه.

نمیدونم تاثیر بالا رفتن سن هست یا چی، ولی اخیرا محتاط تر شدم. بیشتر از قبل سبک و سنگین می کنم و این برام خوشاینده، هرچند می دونم به اندازه کافی آگاهانه و با برنامه نیست.

ادم وقتی به مرحله ای میرسه که فکر می کنه ایجاد تغییرات اساسی تقریبا محاله، اونوقته که از تغییرات جزئی هم به وجد میاد.

پرخوری

حدود دو هفته س که دچار پرخوری عصبی شدم. بدتر اینکه میل شدید به شیرینی جات پیدا کردم. باید از فردا شروع کنم به رژیم سفت و سخت گرفتن. و سخت ترین بخشش رو هم میگذارم حذف قند و شکر. هدف رو کوتاه مدت در نظر میگیرم مثلا دو هفته. باید دید که بعد از پایان این مدت به کجا میرسم!