ارسنجان

دلم می خواست اهل یه شهرستان خیلی کوچیک و کمتر شناخته شده بودم. از اون شهرهایی که وقتی اسمشون رو میشنوی نمی دونی مربوط به کدوم استانه. بعد مثلا توی یه شهر بزرگ مثل همین تهران کوفتی یا اصفهان کار می کردم و موقع تعطیلات می گفتم دارم میرم شهرمون "ارسنجان"!

حالا چرا گفتم ارسنجان؟ چون فقط اسمش رو شنیدم و نمی دونم کجاس! حتی دلم نمی خواد که گوگل کنم تا بفهمم.

دلم یه گم و گور شدن خاصی توی این جغرافیا می خواد که بهش پناه ببرم و استراحت کنم و بعد برگردم به ادامه همین روزمرگی کسالت بار.

شراب چهل ساله

امسال مرداد ۳۹ ساله میشم و این آخرین سالیه که رقم دهگان سنم عدد سه هست!

والا تا اینجاش رو اصلا نفهمیدم چطوری گذشت. انگار یهویی پرتاب شدم به سمت چهل سالگی!

نه از نوجوانی چیزی یادمه و نه جوانی و حالا در میانه راه میانسالی دلم می خواد اون تجربه های نزیسته رو داشته باشم. مثلا عین نوجوانها به خودم برسم و عین جوانها امیدوار باشم. یعنی میشه؟ البته که نه! اون نیروی معجزه اسای جوانی که محرک تمام عملکردهای انسانه فقط و فقط مربوط به اون سنین هست. پس چیکار میشه کرد؟!

آیا میشه دنبال عشق افلاطونی گشت؟ یا میشه شغل جدید پیدا کرد؟ یا یه مهارت صد در صد جدید رو خیلی خوب یاد گرفت؟!

نمی دونم! فقط می دونم دلم اون شادابی جوانی رو بیشتر از هر چیز دیگه ای می خواد.

می خوام این یک سال که تا چهل سالگی مونده روی ظاهرم بیشتر متمرکز باشم. هیکل صورت و استایل لباس پوشیدن. بسه دیگه هر چی دنبال درس و کسب مهارت و ارتقای شخصی بودم و توی همه موارد هم آدم متوسطی شدم. الان می خوام صد در صدم رو بذارم روی ارتقای ظاهر! خنده داره؟ برام مهم نیست! سعی دارم یکی از تجارب نزیسته م رو در ادامه مسیر زیست کنم!!!

امیدوارم که بتونم!

میگرن

دو هفته س که به خاطر فشار کاری زیاد مریضم.

میگرن نابودم کرده، از طرف دیگه هم سرماخوردگی وحشتناکی دارم. اینقدر حالم بده که به هیچ کاری نمیرسم.

فعلا هم که گرفتاری کاری برقراره!

روزای گندی رو میگذرونم.

کاش زودتر تموم بشه.

یه تنهایی، یه خلوت

یه سایه بون، یه نیمکت

می خوام تنهای تنها

باشم دور از جماعت