ترکیب سرماخوردگی و کار زیاد!

پنج شنبه و جمعه با بیماری سپری شد. به شدت سرما خورده بودم و طبق معمول نتونستم به هیچ کاری برسم و فقط تونستم بخوابم. الان که بهتر شدم وسط کلی کار گیر افتادم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. با اینکه تقریبا از لحاظ جسمی بهترم اما با مصرف داروهای مختلف توی حالت گیجی و خواب آلودگی به سر میبرم. امروز هم نتونستم خوب پیش برم ولی از فردا دیگه فقط کار و کار و کار!!!

البته باید به خودم یادآوری کنم که شهین تاج خانم قرار این بوده که خودت توی اولویت باشی و اگر چیزی کوچکترین تاثیر منفی روت میگذاره بی خیالش باش.

از رژیمم بگم که این دو سه روزه به دلیل بیماری نتونستم خوب رژیم بگیرم ولی اونم مهم نیست چون واقعا نمی تونستم در اوج ضعف جسمانی به خودم گرسنگی بدم و طول دوره بیماریم رو بیشتر کنم. اما به محض اینکه بهبود حاصل بشه با نهایت قدرت و انگیزه رژیم گرفتن رو شروع می کنم.

راستی هفته آخر ماه مهره! چه خوب که داره زود تموم میشه. چقدر دلم می خواد زودتر نیمه دوم سال بره پی کارش! امیدوارم که به خوبی بگذره.

کوچه ماهرو زاده

یاد سال کنکورم افتادم. اون موقع یک آموزشگاه کنکور بود به اسم تعلیم خرداد. من شعبه تجریشش رو میرفتم توی کوچه ماهروزاده. کلاس پر بود از بچه پولدارای منطقه یک تهران. من اما متعلق بودم به طبقه متوسط که داشت دست و پا میزد که مهندس بشه شاید بتونه سری تو سرا دربیاره. اون زمان به اجبار خانواده چادر سر میکردم و از این بابت کلی خجالت می کشیدم. توی کلاس همیشه تنها بودم و ردیف اخر می نشستم. بهانه م برای معلم های کنکور این بود که چشمام دوربینه. بعدا شنیدم یک روز که غایب بودم معلم شیمی پرسیده "امروز دختر دوربینیه نیومده؟"

من بدترین حس تنهایی رو اونجا تجربه کردم. اینقدر اون تنهایی افسرده م کرده بود که نمی تونستم درس بخونم. اواسط همون سال یه دختر چادری دیگه هم کلاس کنکور ثبت نام کرد. اون اما خیلی اعتماد به نفس داشت و با نحوه پوشش خودش حال می کرد. دختر خیلی خوبی هم بود. با همه می گفت و می خندید و به دخترای "طبقه بالای تایتانیک" که با موهای رنگ کرده و مانتوهای تنگ کلاس میومدن کاری نداشت. اما، اما!! اما طبقه اشراف زاده دل خوشی ازش نداشتن. انگار که داره پاشو از گلیمش درازتر می کنه. یه روز که طبق معمول من ته کلاس نشسته بودم، دختر چادریه توی راهرو داشت از معلم دیفرانسیل سوال می پرسید. توی کلاس دو سه نفر از بچه های "وایت" داشتن پشت سرش می گفتن "قیافه شو نگاه! نیست که خیلی دل میبره چادر میپوشه و رو می گیره!" این جمله خیلی برای من ناراحت کننده بود و قلبم رو شکست. خصوصا اینکه وقتی دختره اومد توی کلاس با لبخند سوال رو برای همه حل کرد و توضیح داد. از اون روزا تا الان بیش از بیست سال میگذره. من دو تا لیسانس و یک فوق لیسانس گرفتم، سر کار میرم و با آدمای زیادی در ارتباطم ولی همیشه گوشه ذهنم مونده که آدما با اینکه ممکنه قلب پاکی داشته باشن اما به راحتی و بیرحمانه قضاوت میشن اونم فقط به این دلیل که به طبقه خاصی تعلق ندارن.

حقیر نباشیم!

نمی دونم همه جا اینطوریه یا فقط محیط کار مزخرف منه که همکارها طوری مسئولیت خودشون رو پرزنت می کنن که انگار من دارم خودمو باد می زنم و حقوق مفت می گیرم. اون اوایل این رفتارها خیلی اذیتم می کرد و سعی می کردم داد بزنم که والا منم کارم مهمه، اتفاقا نه تنها مثل شما از سر و تهش نمی زنم بلکه با وسواس کامل انجامش میدم. اما الان حتی برام مهم نیست چی در مورد من فکر می کنن یا چطوری خودشون رو شوآف می کنن. اینقدر این رفتارها از نظرم چیپه که ری اکشن نشون دادن بهشون هم چیپ و سطحیه. در نتیجه کارم رو با همون کیفیت و بدون استرس انجام میدم و با نگاه عاقل اندر سفیه به همکارهای ازگل و بی مسئولیت و خود شاخ پندارم نگاه می کنم.

خوب حالا شاید بپرسید این تغییر رویکرد من تاثیری هم داشته؟! جواب اینه که برای خودم تا حدودی آرامش آورده اما همزمان بی انگیزه تر هم شدم. اینکه زحمت بکشی و دیده نشه و یا مهم قلمداد نشه برای هیچکس خوشایند نیست، به خصوص اینکه زبان همکارهای عوضیم نه تنها کوتاه تر نشده بلکه بیشتر جولان میدن. با این حال از دیدن ملق زدنشون جلوی رئیس و حس شاخ غول شکستنشون تا حدودی لذت میبرم. شاید بد باشه گفتنش ولی از تماشای رفتار حقیرانه آدمهای پست خوشحال میشم. بهتره جلوی چشمام ببینم چطور صدبار دولا راست میشن تا بتونن راحت مرخصی بگیرن یا به بهونه های الکی از زیر کار در برن. حقیرن و حقارت حقشونه!

تاسف

واقعا علت کامنتهای بی ادبانه و توهین آمیز رو درک نمی کنم.

درسته حذفشون می کنم و در کل برام فاقد اهمیته ولی دلیل دریافتشون رو متوجه نمیشم!

اصولا چرا محتوای این وبلاگ که تقریبا ماهی یک بار آپدیت میشه باید هیت بگیره؟

چه چیزی داره به چه کسی برمیخوره که شروع می کنه به توهین کردن؟

عجبا!!!

چه خبرا؟! خوبین شما؟

سلام

امیدوارم هر کی که گذارش به اینجا فتاده حالش خوب باشه و زندگیش بر وفق مراد.

برای من این روزا خیلی معمولی و آروم میگذره. تابستون که اصلا خوش نگذشت و خستگی مضاعف بود اما پاییز آروم و شیک شروع شد و ادامه داره. حالا چرا میگم شیک؟ چون تقریبا شش کیلو در یک ماه اخیر کم کردم و دارم سعی ام رو می کنم که با قدرت ادامه بدم تا به وزن دلخواهم برسم.

خلاصه اینکه این روزا رژیم غذایی برام توی اولویته چون فهمیدم که فقط حال و احساس خوب داشتنم باید مهم باشه نه شغل و فکر و خیال این و اون که همش تبدیل میشه به پرخوری عصبی و چاقی و افسردگی!

سعی می کنم کارم رو درست انجام بدم اما راجع بهش استرس نداشته باشم و خوابم رو به هم نریزم. امیدوارم بتونم با همین دنده برم جلو.

همین دیگه! مثل همیشه دور و برم هیچ اتفاق هیجان انگیزی نمی افته که بخوام ازش بنویسم. به همین سادگی دارم ادامه میدم تا ببینم چی پیش میاد.