و این چنین بُوَد شهین تاج!

مادیات!

فیزیک!

اندازه گیری!

منطق ریاضی!

اجسام محدود و دارای تاریخ انقضا!

صفر مطلق!

گفتم یکم با طرز تفکرم اشنا بشید :))))

چی بگم والا!!!

همین اول بگم که من گوشت می خورم (هرچند کم) و گیاهخوار نیستم که حتی اگر هم بودم کسی رو از خوردن گوشت نهی نمی کردم اما به شدت بدم میاد خودم شاهد کشته شدن و زجر کشیدن یک حیوان باشم، اونم فقط برای اینکه جونش گرفته بشه و گوشتش خوراک ظالم ترین موجود دنیا یعنی آدمیزاد! حتی فکر کردن بهش آزارم میده. به هر حال جایی به نام قصابی وجود داره که قصاوت این موجود دو پا رو در سطح پایین تری از خشونت و خونریزی عرضه می کنه.

حالا چرا اینهارو نوشتم؟! دیشب یکم حال روحیم بد بود. گفتم برم بیرون تا یه بادی به کله م بخوره و از اون کسالت و خمودگی در بیام. جلوی خونه هی.ئت عزاداری مشغول طبل و نوحه و زنجیر زدن بودن که خُب بودن دیگه. تا اینجاش اوکی. ولی اینکه وسط خیابون یک گوساله رو زمین میزنن و سر میبرن و بچه ها دورش جمع میشن و میخندن و گوساله وسط قهقهه پسر بچه ها دست و پا میزنه و جون می کنه و کل خیابون رو خون بر میداره به هیچ وجه درست نیست. من واقعا از این صحنه حالم بد شد و برگشتم خونه. خیلی ها هم مثل من هستن. شاید بدتر و حساس تر. خیلی ها از خون میترسن. خیلی ها حامی حیواناتن و اذیت میشن. چرا نباید متمدنانه برخورد کرد؟ چرا اگر نذری هم دارید توی کشتارگاه انجام نمیدین؟ چرا شیک برخورد کردن حتی توی عزاداریها رو متوجه نمشید؟ مثلا جون کندن یک گوساله وسط قهقهه پسربچه ها شد عزاداری؟!!!

واقعا چی بگم والا!!!

اسکارلت اوهارا

دلم پیش اسکارلته! دیروز که آینه جدید براش انداختیم گفتن که تا دو روز باید فوم روی شیشه باشه و با چسب اکبند سفت بشه تا آینه جدید خوب سر جاش فیکس بشه. لذا چون آینه پوشیده شده دیگه با ماشین جایی نرفتم.

می دونی شهین تاج! باید قبول کنی که توی رانندگی اماتوری و خیلی با دقت تر رانندگی کنی و اگر هم اتفاقی افتاد نباید باعث بشه اینقدر فکرت درگیر بمونه (اصلا معلوم نیست که دارم به خودم دلداری میدم).

پس فردا دوباره میرم تمرین رانندگی. سعی می کنم با اسکارلت کلی بهم خوش بگذره. حقوق این ماه رو که بگیرم اون خراشی که روی گل گیر افتاده رو میدم رنگ کنن که دیگه روی اعصابم نباشه.

همین دیگه!

راستی از دیروز تا حالا رژیم رو کلا بی خیال شدم. افسردگی برای من یعنی پرخوری! کاش زودتر حال روحیم اوکی بشه!

افسردگی بعد از تصادف!!!

بدجوری حالم گرفته س!

اون دنده عقب چی بود که با علم به وجود سطل زباله به اون گندگی بی کله رفتم و آینه و گل گیر رو به فنا دادم!!!

یعنی اگر بگم احتمال برخورد ماشین با اون سطل یک هزارمه دروغ نگفتم!

نمی دونم واقعا چرا باید الکی یه گندی بالا بیارم که بعدش بشینم غصه شو بخورم.

حالا خوبه با این ماشین جایی نمیرم وگرنه معلوم نیست چه اتفاقاتی می افتاد.

امروز عصر با پدرم ماشین رو بردیم تعمیرگاه و بعد رفتیم بنزین زدیم. دقیقا همون پمپ بنزینی که نرسیده بهش اون فاجعه به بار اومد. یعنی فقط باید مدام خدا رو شکر کنم که اون سطل زباله جلوی راهم سبز شد وگرنه تا رسیدن به اون پمپ بنزینی که نوک کوه بود بیست تا ماشین رو درب و داغون می کردم تا یک نیم کلاچ بگیرم.

از خودم خیلی ناراضی و عصبانی ام طوریکه بهم چاقو بزنی خونم در نمیاد!

تصادف!

دیشب هی به دلم افتاده بود که اگر امروز برم بیرون حتما تصادف می کنم. البته یه تصادف هولناک رو تجسم می کردم که در حال مرگ و غرق در خون وسط اتوبانم!

با این حال امروز ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون که اولا بنزین بزنم و غول این مرحله رو از سر راه بردارم (قبلا یک بار با مربی این کار رو انجام دادم ولی تنهایی نرفتم) و ثانیا یکم تمرین کنم. خلاصه کلی دنبال پمپ بنزین بودم و هر جا که رفتم شلوغ بود و من نمی خواستم به استرس این مرحله دامن بزنم. لذا برگشتم سمت خونه. در حین برگشت به خودم گفتم: "شهین تاج! خر نشو، هدف امروزت بنزین زدن بوده پس برو سمت نزدیک ترین پمپ بنزین و بعد سربلند برگرد خونه!". حالا چی شد؟ توی یه کوچه فرعی خوردم به یک سطل زباله و آینه سمت راست خرد و خاکشیر شد. در حین اینکه داشتم گندی که زدم رو آنالیز می کردم دو تا مرد سبیل کلفت هم به حالت عاقل اندر سفیه داشتن توی هچل افتادن من رو تماشا می کردن و دقیقا می دونستم داره توی فکرشون چی میگذره. کاش جامعه یکم سالم تر بود تا به جای حس شرمساری در مقابل اون دو نفر، می تونستم مثلا از یکیشون کمک بخوام. ولی خُب، می دونستم تنهام و اگر اون لحظه ماشین منفجر هم بشه یکی از اون دو نفر از جاش تکون نمی خوره و همونطور نظاره گر می مونن و رشته افکارشون رو خیلی اگزجره تر دنبال می کنن.

خلاصه که دور زدم و با آینه شکسته برگشتم خونه. هنوز قلبم تند تند میزنه. هنوز اعصابم خرده و دلم برای "اسکارلت" عزیزم کبابه! تجربه خیلی بدی بود هرچند می دونم خوشبختانه اتفاق بدی رخ نداد و حتی قاب آینه خراب نشد.

___________________

آپدیت:

الان که ماشین رو برای تعمیر آینه بردیم متوجه شدم بالای گل گیر و یه کوچولو در سمت راست خط افتاده و دیگه همین مونده که از غصه دق کنم.

آپدیت از رژیم غذایی و برنامه کاهش وزن!

لاغر شدم! در واقع در حال حاضر لاغرترین ورژن خودم طی دو سال و نیم گذشته هستم.

دوباره دنده هام زده بیرون!

شکمم صاف شده!

لُپ هام گود شده!

گردنم مثل یک چوب کبریته و دستام با دستای اسکلتهای موجود در آزمایشگاه ها برابری می کنه!

حالا اینا رو که نوشتم فکر نکنید که از من مانده است بر استخوان پوستی :))))))))

چون خیلی وقت بود که یک پره گوشت به تنم اومده بود الان که اون پره گوشت رو آب کردم خیلی متفاوت از ورژن قبلی خودم شدم! اینه که خیلی تغییراتم به چشم میاد وگرنه فکر نمی کنم که هنوز وارد رنج پنجاه شده باشم.

با خودم قرار گذاشتم دو هفته دیگه برم روی ترازو و یک تغییراتی به رژیم غذاییم بدم.

امیدوارم اون موقع تلاشهای شبانه روزی این مدت رو به فنا نداده باشم!

فعلا!

حکمت یا مصلحت؟! مسئله این است!

خیلی این جمله کلیشه ای رو شنیدیم که وقتی چیزی رو می خوای ولی نمیشه حتما مصلحتت همین بوده. اول اینکه بگم من به این چرت و پرتها اعتقادی ندارم. وقتی اتفاقی برات نمی افته یعنی در اون زمان، شرایط لازم و کافی برای تحققش وجود نداشته. کلا هیچ چیزی رو به حکمت و مصلحت ربط نمیدم چون دنیا بیرحم تر از اونیه که‌ گاهی به نفع ما بخواد قاعده بازی رو عوض کنه یا جلوی بلایای آسمونی (!!!) رو بگیره! ولی یه همچین چیزی که من اسمش رو تصمیم اشتباه خودم میگذارم برام اتفاق افتاده. حسرت چیزی رو داشتم و اصرار داشتم بهش برسم ولی در نهایت تجربه خوبی نشده.

سالی که کنکور کارشناسی داشتم دقیقا روز آزمون توی دانشکده مهندسی معماری شهید بهشتی بودم. همه منتظر بودیم که سوالات رو پخش کنن. من با یه حسرت و آه غلیظ به بغل دستیم گفتم: "خوش به حال هر کی اینجا دانشجو بشه!". به هیچ وجه اون لحظه رو فراموش نمی کنم. می دونستم با توجه به طرز درس خوندنم محاله یکی از صندلی های اون دانشکده رو تصاحب کنم اما بدجوری فانتزی دانشجوی بهشتی شدن با من موند (شاید بهتره به جای فانتزی بگم عقده). سالها بعد مقطع ارشد با کلی تلاش و رنج دوران، همون دانشگاه قبول شدم و انگار خودم رو به اون ارزویی که توی اوج جوونی داشتم رسونده بودم اما به قدری اون دو سال ارشد برام غیر قابل تحمل بود که هر لحظه دلم می خواست انصراف بدم. از استادا و همکلاسی هام بیزار بودم. از رشته ام بدم میومد. حتی محیط زیبای دانشگاه بهشتی برام مثل جهنم بود. یادمه بعد از دفاع، کل سه طبقه رو شیرینی دادم و با سرعت برق و باد برگشتم خونه و سعی کردم نه به اون جلسه که با نمره عالی هم تموم شد فکر کنم و نه به تمام خاطرات گند اون دو سال. کلا همه چیز رو از ذهنم پاک کردم. همه چیز! و به این صورت بهشتی برای من شد یه خاطره بسیار بد که حتی از شنیدن اسمش تشنج میکنم .

معنی مستقل شدن!

عزیزان درسته که شما اونقدر پولدارین که توی قلهک مستقل می شین ولی لطفا این احتمال رو هم در نظر بگیرید که یک نفر مجبوره بدون حمایت خانواده جایی رو اجاره کنه!!!

با نهایت احترام ری...دم توی اون "مایند سِت" شما که فکر می کنید اگر توی یکی از اپارتمانهای مبله باباتون جدا از خانواده زندگی می کنید و همچنان پول تو جیبی و تفریحتون به راهه یعنی مستقل شدین.

مستقل شدن از نظر امثال من یعنی اینقدر جون بکن که یه اپارتمان پنجاه شصت متری دور و بر محل کار گیرت بیاد و همه حقوقت بشه اجاره خونه ت. دیگه وسایل ضروری قراره چطور جمع بشه اونم یه قسمت دیگه از فاجعه س!

لطفا نظرات مزخرف کارشناسی تون رو در رابطه با تجربیات گرانبهای مستقل شدن بگذارید برای امثال خودتون.

شما تو خوشه شهرام جزایری و بابک زنجانی هستین ما هم جزو کارمندان جزء بی نام و نشان. "شماها یه عمر اونجور که دلتون خواسته زندگی کردید ولی ما اونجور که مجبور بودیم." لذا، شما رو بخیر و ما رو به سلامت!

مجلات زرد دهه های هفتاد و هشتاد

قدیما یه مجله هایی روی بورس بود سرشار از خزعبلات. از اونایی که عکس بچه های خوشگل و چشم رنگی روشون بود. این مجله ها که عنوانشون معمولا یک ترکیب اسمی با هسته "خانواده" بود شامل یسری داستانهای عبرت آموز بسیار تخیلی بودن.

حالا نصف شبی یاد یکی از اون داستانها افتادم که دختر قصه علی رغم در نظر گرفتن عرف جامعه یک ردیف از ابروهاش رو برداشت تازه طوریکه خانواده اش هم متوجه تغییرش نشده بودن و همین سرآغازی شد بر به فنا رفتن دختر. هیچی دیگه اخر داستان دختر نگون بخت معتاد شد و افتاد توی جوب و ایدز گرفت و در حسرت روزهایی که کنار مادرش شله زرد نذری میپختن مُرد.

این زندونی عاشق دیواره!

چند پُست قبل درباره وبلاگی نوشتم که به عنوان کادوی تولد برای خریت دوران جوانیم نوشته بودم و سه سال عمق حماقتم رو اونجا ثبت می کردم.

راستش اینقدر آدرس وبلاگ رو عوض کرده بودم که دیگه نمی دونستم آخرین نام کاربری و رمز عبورش چی بود. امشب اتفاقی پیداش کردم و دیدم تمام پستهاش رو تبدیل به ثبت موقت کرده بودم که فقط یک صفحه خالی نمایش داده بشه و مطالب برای خودم بمونه. دو سه تا از نوشته ها رو خوندم و به معنای واقعی کلمه حالت تهوع گرفتم. واقعا برای کی این چیزها رو نوشته بودم؟ اون آدم چه وجه مثبتی داشت که من جذبش شده بودم؟ اصلا چقدر اون آدم تایپ من بود و من چقدر جذب آدمهای شبیه به اون میشم؟!!! "هیــــــــــــچ"

واقعیت اینه که من اصولا آدم تنهایی هستم. از بودن با مردم میترسم. از حرف زدن و نزدیک شدن بهشون واهمه دارم. بودن در یک جمع من رو تا مرز پنیک اتک پیش میبره و همه اینها ناشی از عدم اعتماد به نفسه. اینکه حس خودکم بینی داشته باشی و مدام قدرت رو در طرف مقابل ببینی بدتر آدم رو به لاک خودش فرو میبره.

حالا فرض کن در اوج جوانی و نداشتن اعتماد به نفس یک نفر اونم از جنس مخالف بهت سلام داده، بهت گفته خوشگلی، باهوشی و خیلی دوست داشتنی. اون آدم برات همه چیز میشه. محبتی که از طرف خانواده نگرفتی رو حتی با یک سلام جبران می کنه. اونقدر معتاد نگاه های مزخرفش میشی که فکر می کنی مرکز توجه عالم و آدم هستی. اما همه ش کشکه! اون آدم قراره بره چون رهگذری هست که واقعیت زندگیت رو میبینه و به دنبال زندگی خودش میره. اونوقته که دنیای فانتزیت ویران میشه و از اون آدم افسرده ی قبل از عشق و عاشقی یکطرفه تبدیل میشی به یک آدم خیلی افسرده تر با یک قلب شکسته و اعتماد به نفسی که صدر برابر قبل نابود شده!

من ماهی خسته از آبم، تن میدهم به تور!

قراره اینقدر بدوم و به نتیجه نرسم تا جونم بالا بیاد.

در آستانه 38 سالگی، با داشتن شغل و درآمدی که درواقع "نــــخور و بـــــمیر" هست، دارم توی مرداب بیهودگی و منجلاب کرختی فرو میرم. تا سال 97 که مشغول درس خوندن بودم و با گرفتن دو لیسانس و یک فوق لیسانس، مُهر خریت زدم رو پیشونیم که همه بدونن چه آدم علاف و بی مغزی هستم! فرصت هایی که می تونست صرف کار و پول درآوردن بشه دود شدو رفت هوا و من با شندر غاز وام دانشجویی و تدریس پاره وقت زبان توی یک آموزشگاه، فقط پول رفت و آمد و کلاسهای کنکور ارشد رو می تونستم جور کنم. بماند که هنوز هم در حال پرداخت وام دانشجویی دوره ارشد هستم! فقط می تونم خدای فرضی رو شاکر باشم که عمق بلاهتم من رو سمت کنکور دکترا نکشوند وگرنه همچنان گرفتار بودم.

بعد از دانشگاه می دونستم که اصلا فرصتی برای از دست دادن ندارم، به همین دلیل سریع یک شغل برای خودم انتخاب کردم و برای رسیدن بهش با چنگ و دندون جنگیدم. کارم رو که شروع کردم هیچی پس انداز نداشتم و در واقع داشتم اولین قدم های استقلال مالی رو برمیداشتم. مسیر دور خونه تا محل کار باعث شد از همون ابتدا پولهام رو جمع کنم تا بتونم بعد از چند سال یه ماشین اونم با کمک خانواده و گرفتن وام بخرم. حالا ماهی خدا تومن پول قسط ماشین رو میدم اما هنوز در حال تمرین رانندگی هستم!

طرف دیگه ماجرا رابطه سمی من با خانواده هست. پدر و مادری که بین من و بچه های دیگه فرق میذارن و همین باعث ایجاد تنش روحی برای همه مون شده. توی خونه اغلب بداخلاقم و با عصبانیت حرف میزنم درست بر عکس بیرون. اسم خودم رو گذاشتم لات کوچه خلوت! من باید از این جمع جدا بشم هم برای خودم خوبه و هم برای اونا اما مشکل مالی و فرهنگی اجازه در رفتن از این شرایط رو به من نمیده. مدام به ایجاد یه کسب و کار دوم فکر می کنم اما فراغ بال برای انجامش ندارم. افسرده و بیمار شدم و مدام از معده درد به خودم میپیچم.

تقریبا دو هفته دیگه 38 ساله میشم بدون اینکه ذره ای از خودم راضی باشم.

به قول معروف "جوونیم رو آفت زد، آینده هم که هیچ!"

شُکر که نه متاهلم و نه دانشجو!

آخر شبی گفتم دو مورد برای شکرگذاری پیدا کنم تا یادم بیوفته که زندگی اونقدار هم بد نیست. دو موردی که سریع به ذهنم رسید فارغ التحصیل بودن و تجرد بود!

تا معرفی دیگر بهانه های کوچک خوشبختی بدرود!

طلسم شدن تمرین پارک کردن!

والا امروزم نشد برم تمرین انواع پارک و بی هدف یکم توی خیابونها بالا و پایین رفتم. فکر کنم باید بندازمش جمعه صبح زود که کسی مزاحمم نباشه و با خیال راحت تمرین کنم.

انواع پارک ها: دوبل، عمودی، مورب، کنار جدول

امروز می خوام برم و فقط تمرین پارک کردن داشته باشم. از شما چه پنهون دیروز هم رفتم ولی توی خیابونها گم شدم و نمی دونم سر از کجا دراوردم. دیگه گوگل مپ رو زدم و برگشتم خونه و کلا تمرین کردن رو کنسل کردم چون رانندگی در اتوبانهای ناآشنا خسته ام کرده بود. امروز ولی همین اطراف خونه میرم که طبق برنامه قبلی پیش برم.

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

جای من توی این خونه نیست!

فردا خواهرم و شوهرش میان که حدود دو سه ماه روی کله ما سوار باشن تا خواهرم بزاد!

از همین الان معذبم و اعصاب ندارم!

دیگه خودم کم کم دارم زیر بار این تنش روحی دوقلو حامله میشم!

من عاشق شدم؛ عشق زمینی؛ عشق آدمیزاد به آدمیزاد!

بله! من عاشق شدم ولی این ماجرا مربوط به سال ۸۸ میشه (چه سالی هم!!!). من که خیلی جوون بودم عاشق کسی شدم که اگر امروز جایی می دیدمش به هیچ عنوان برام کوچکترین جاذبه ای نداشت. آدمی که ابراز احساسات من رو می دید، تمام و کمال دریافتش می کرد و به عشقی که توی دلم بود دامن میزد بدون اینکه براش ذره ای مهم باشم. سه سال تمام دورادور باهاش حرف میزدم و از احساسم براش می گفتم و می نوشتم. یادمه برای تولدش یه وبلاگ درست کرده بودم که به عنوان کادوی تولدش باشه. اون وبلاگ نویسی تا سه سال ادامه پیدا کرد. من با هر پستی که مینوشتم کلی اشک میریختم و برای نوشتن تک تک جملاتش وسواس به خرج میدادم تا نهایت عشقم رو بهش برسونم طوریکه بعد از ثبت هر نوشته احساس می کردم کلی انرژی ازم گرفته شده. اون ادم بعد از سه سال به من گفت که یک خبر خوب برام داره و اون اینکه می خواد ازدواج کنه! (واقعا ری....د با خبر خوبش!!!) من نمی تونم توصیف کنم که تا چند سال چقدر حال بدی داشتم و در نهایت افسردگی بودم خصوصا اینکه در اخر بهم گفت که از اول هیچ علاقه ای بهم نداشته و از حرف زدن با من حالش به هم می خورده. این حرفها به شدت توی وجودم رخنه کرد و دیگه قبول کردم اصلا ادم دوست داشتنی نیستم و بهتره همیشه سرم توی لاک خودم باشه. تجربه خیلی بدی بود. خیلی از اعتماد به نفسم رو اون موقع از دست دادم و هنوز هم اون داستان رو هر چند وقت یکبار مرور می کنم. من بدجوری داغون و گوشه گیر شدم ولی اون الان داره زندگیش رو می کنه، یه بچه داره که به مدرسه میره و هنوز همون ساعتی رو دستش میبنده که من با فروختن خرت و پرتهای کوچکی که داشتم براش خریدم تا در آخرین دیدار بهش یادگاری بدم.

آخ برم راننده را، آن کلاچ و دنده را!

والا زدیم به دل جاده (!!!!) و رفتیم تا محل کار و برگشتیم! حالا چرا میگم ما؟! بله، با خانم مربی(!!!) عجیبه ولی ماهی دو بار حتما باید باهاش برم رانندگی (شاید هم تراپی). گیر ندید دیگه مسیرها رو اصلا بلد نیستم(!!!).

حالا چطور بود؟! عــــــــــــــــــــالی! گفت که حتی می تونم مربی بشم و همکارش! (حالا به شوخی یه چیزی گفت ها!)

امروز کلی آرایش کرده بودم (منظورم اینه که خط چشم و رژ لب داشتم (!!!) و این از نظر من یعنی آرایش عروس). اولش احساس خوشگلی بهم دست داد ولی وقتی خودمو توی آینه ماشین دیدم واقعیت بدجوری روی سگیش رو به من نشون داد. شوربختانه برای این قیافه کاری نمیشه کرد. فقط قصد دارم دندونام رو درست کنم و خط اخمم رو با ژل و بوتاکس از بین ببرم. والا دیگه حوصله جنگیدن با واقعیت و سرشت خودم رو ندارم. در واقع در آستانه 38 سالگی به این قیافه زاغارت عادت کردم و حتی اگر خوشگل هم بودم توی این سن و سال دغدغه اصلی زندگیم چیزای دیگه می بود. کاش حداقل خوشتیپ بودم. بازم متاسفانه مانتو و شلوار اصلا خوب به تنم نمیشینه و تیپ مورد علاقه ام تیشرت و شورت جین هست (واقعا مگه چه مشکلی داره؟؟؟!!!!)خلاصه که ظاهرم تعطیله اما خوشبختانه باطنم مشغول به کاره! آدم خوبی هستم (واقعیت ها رو باید بی رو در بایستی گفت.)

*این پست از "رانندگی به محل کار" شروع شد و به "خودشیفتگی" ختم شد.

ریچوال های تحمیلی برای مناسک مختلف!

دلم می خواد هر روز برم رانندگی. مسیرهای جدید، مکانهای جدید و خلاصه بیشتر و بیشتر تمرین کنم. ولی صادقانه بخوام بگم حوصله کلی لباس پوشیدن برای رفتن و نشستن توی ماشین خودم رو ندارم فلذا دیر به دیر میرم که فقط باطری ماشین نخوابه. واقعا متوجه نمیشم چرا باید وسط این گرما مانتو و شلوار بلند و روسری و تاپ و دشداشه و کلاه خود و زره و کوفت و زهر مار رو یه جا با هم پوشید که تازه بری بشینی توی ماشینت و قرار هم نباشه با کسی اینتراکشنی داشته باشی. پوشیدن یه تی شرت و یه شلوار راحت کجای این دنیای صاف رو کج می کنه؟!!!!!!!! جدی خیلی وقتها مثلا هوس یه خوراکی رو داشتم و یا نیاز بوده چیزی رو از سوپر محل بخرم ولی چون حوصله پنج ساعت حاضر شدن رو نداشتم کلا کنکلش (!!!) کردم.

واقعا این همه سخت گرفتن به خود و یا بقیه چه نتیجه ای در بر داره؟!!!!!

یک عمر کوتاه قراره با سختی به پایان برسه که نهایتا هم تو حافظه هیچ کس حک نمی شیم. نیست و نابود میشیم و هیچ اثری ازمون نمی مونه انگار که هیچ وقت نبودیم. حالا هی به خودمون و بقیه سخت بگیریم که زودتر جون همگی مون با هم بالا بیاد.

لوکیشن های جدید

لوکیشنهایی که قراره با ماشین خودم رانندگی کنم و برم رو مشخص کردم. اول مسیرهای نزدیک به خونه و بعد کم کم مسیرهای دور و دورتر.

یکی از لوکیشنها شهرک سینمایی غزالی هست. حالا چرا؟!

دلیلش اینه که هیچ جا رو نمیشناسم. چندتا جای شاخص اونم شاخص در دهه هفتاد رو تارگت کردم که راحت پیداشون کنم. کلا شهری که توش بزرگ شدم و درس خوندم رو اصلا نمیشناسم و این یعنی فاجعه!

افزایش وزن!!!

این مدتِ پی ام اس و پریود اینقدر غذا و هله هوله خوردم که دوباره چاق شدم. اصلا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. انگار باید مدام در حال بلعیدن یه زهر مار چاق کننده باشم.

چقدر چاقی تنفر برانگیزه. من از سوم دبیرستان چاق شدم و تا سال سوم دانشگاه دوره کارشناسی چاق بودم. بیش از اینکه از طرف مردم مورد تمسخر قرار بگیرم از طرف دایی و خاله مسخره میشدم. تابستون سال سوم دانشگاه یهو شروع کردم به وزن کم کردن. تا جایی که دیگه غذا نمی خوردم و مثلا تا چند روز فقط چهار پنج تا هویج می خوردم. وزنم تا ۴۷ کیلو رسیده بود و ذوق مرگ شده بودم از دیده تحیر همه. پریودم حدود شش هفت ماه کامل قطع شده بود. ولی خوب قبلا هم اشاره کردم، من از اون ادمایی هستم که با افسردگی رو به خوردن میارم. درسته که به چاقی اولیه برنگشتم ولی افسردگی و تغییر موود باعث میشد وزنم بالا و پایین بره. به قول شماها رژیم یویو داشتم و دارم!

حالا ولی خسته ام از این کم و زیاد شدن وزنم و دلم می خواد به وزن ایده آلم یعنی ۵۵ کیلو برسم. میشه یعنی؟ می تونم؟!!!

تعطیل المغزهای همیشه گرفتار

مقاومت در برابر فهمیدن هم بد دردیه!

یعنی طرف هزار جور قفل و کلید به مغزش زده که نکنه یه روزنه برای نفوذ یه فکر یا عقیده جدید وجود داشته باشه.

من دلیل این همه گیر و گرفتاری برخی رو اصلا درک نمی کنم.

جامعه ای داریم که اگر نگیم با وجود این همه دانشگاه کف مدرک دکتراس، دیگه حداقل فوق لیسانس هست، ولی توی همین جامعه برج تحجر و حماقت بعضی ها سر به فلک می کشه.

گاهی فکر می کنم برای متقاعد کردن برخی افراد باید به زور متوصل شد چون متاسفانه بیشعوریشون به طور موروثی نسل به نسل انتقال پیدا می کنه و نتیجه اینکه کلی آدم تعطیل المغز رو به آینده تقدیم می کنن. خیلی عجیبه که انگار از وجود عضوی به نام مغز بی خبرن و کلا قدرت تحلیل و پرسشگری رو نسبت به برخی مسائل ندارن.

باید بهشون گفت عزیز نفهم! اگر میگن چیزی درسته، خودت فکر کن و ببین چرا میگن درسته. اگر می گن چیزی بده برو بررسیش کن ببین اصلا به چی میگن بد!

دیگه دوره گوسفند بودن خیلی وقته سر اومده پس نباید اصرار به گوسفند موندن داشت.

ماه منیر

فریماه فرجامی رو خیلی دوست داشتم. صادقانه بگم چون خیلی خیلی زیبا بود. البته که بازیگر خیلی خوبی هم بود و خودم عاشق نقش آفاق در فیلم نرگس هستم که حتی اونجا با گریم زیباییش رو گرفته بودن. به هر حال من با حسرت زیبایی، به زیبایی فرازمینی فرجامی غبطه می خوردم و دوستش داشتم. زمانه اما به فرجامی روی خوش نشون نداد و نمی دونم چی بهش گذشت که تمام اون تصویر زیبا خیلی زود در هم شکست. حالا که از دنیا رفته، انگار بقایای فروپاشیده یک فرشته دود شده و رفته به اسمون.

زندگی خیلی کوتاهه. کوتاه اما دوست داشتنی. توی این دوره کوتاه فقط به اونایی خوش میگذره که قدر خودشونو بدونن و از خودشون مراقبت کنن.

دی جی شهین تاج!

آهنگهایی که دوست دارم توی ماشین بشنوم رو بعد از دسته بندی میکس می کنم و نهایتا فایلهای یک ساعته میسازم.

الان مشغول انتخاب اهنگهای شاد هستم که میشه گفت قراره کمتر از بقیه بهشون گوش بدم هرچند سعی می کنم اینطور نباشه.

اگر سوار ماشین من بشید از شنیدن اهنگهام به راحتی می تونید متوجه بشید یه دهه شصتی گیر و گرفتارم. لامصب اهنگهایی که دارم همه مربوط به قدیمه، گذشته های دوووووووور!

بعد از ترانه های منتخب عهد بوق میرم که دکلمه های کراش اول و اخر زندگیم "خسرو شکیبایی" و محبوب قلبم "حسین پناهی" رو جمع اوری کنم.

واقعا باید ماشین من پیکان یا رنو پی کی می بود، هرچند اسکارلت هم توی همون رده ها قرار میگیره (اسکارلت جون،تو برای من از بنز هم عزیزتری).