ایست قلبی

دیشب با حس سنگینی قفسه سینه و سخت نفس کشین از خواب پریدم. سعی کردم چند بار نفس عمیق بکشم تا به حالت نرمال برگردم ولی انگار نه انگار. تقریبا مطمئن بودم الانه که ایست قلبی کنم و فاتحه مع صلوات! خیلی جالبه که تا مرز مردن هم که رفتم حسرت عمر نزیسته با من بود. یعنی توی این فکر بودم که آیا واقعا همین بود؟! زندگی نکرده تموم شد و رفت؟!

انگار یه دِمو از تجربه نزدیک به مرگ بود. واقعیت اینه که من با این سبک زندگی اگر دویست سال هم عمر کنم اون لحظه مردن حسرت عمر نزیسته با منه. من واقعا آدم نمیشم! ادم تفریح کردن، خندیدن، خوب خوردن، خوب پوشیدن، به روز بودن و هوشمندانه کار و زندگی کردن! زندگیم باری به هر جهته و همیشه منتظرم یه روزی برسه که امادگی تغییر داشته باشم. اون روز هم هیچ وقت قرار نیست برسه. از خودم و ادمای شبیه به خودم متنفرم. کاش اینقدر که به شرایط واقفم توان تغییرش هم داشتم.

حافظه انگشت

اینقدر سرم توی گوشی و لپ تاپه که قاطی کردم. یه متنی رو از یادداشتهای یه گوشیم کپی کردم و بعد گوشی دیگه م رو برداشتم که توی یادداشتهای اون پیستش کنم. انگار اون نوشته توی حافظه انگشتم رفته بود و حالا قرار بود روی گوشی دوم ذخیره ش کنم!!!!! یک بارم در حین کار با لپ تاپ بودم و از توی هال صدای تلویزیون اذیتم می کردم. موس رو سمت در اتاق گرفتم که ببندمش! نگم دیگه برای مرتب کردن اتاق از چت جی پی تی کم خواستم که یه روش بهینه بهم معرفی کنه!

کم کم دارم قاطی می کنم!

خونه تکونی!

از دیشب به جون اتاقم افتادم و زیر و روش کردم تا به طور کامل تمیز و مرتب بشه و برای عید کاری نداشته باشم. برای عید که میگم به این دلیله که حوصله ندارم وسط کار و بار زیاد آخر سال مدام توی خونه مادرم گوشزد کنه که اتاقت گردگیری می خواد. اگر یکم دیگه امشب مرتب کنم و فردا هم در و دیوار رو یه دستی بکشم تمومه. می مونه فرش که باید بفرستم قالیشویی!

بریم به استقبال سال جدید که ببینیم چی برامون داره!

روز عشاق

اولین بار که فهمیدم روزی به نام روز عشق یا همون ولنتاین وجود داره سوم دبیرستان بودم یعنی سال ۸۰ اگر اشتباه نکنم. مدرسه مون نیاوران بود و بچه های اون منطقه خیلی متجدد بودن ظاهرا!!! توی پرانتز بگم خونه ما نیاوران نبود فقط مدرسه م اونجا بود. روز ولنتاین بچه ها پای تخته نوشته بودن ولنتاین مبارک! معلم حسابانمون که خواست درس بده قبل از اینکه تخته رو پاک کنه پرسید ولنتاین چه روزیه؟! یکی از بچه ها هم در پاسخ یک فیلم سینمایی رنگی از داستان یک کشیش که بر خلاف دستور پادشاه دختر و پسرهای عاشق رو به عقد هم درمی اورده تعریف کرد. اصلا اون داستان درست و حسابی یادم نمیاد و برام بی اهمیته سرچ کنم تا ببینم اصل قضیه چی بوده. ولی برام جالبه اون دوران بدون اینترنت و گوشی و ماهواره، بچه های مدرسه ای چطور در جریان این داستانها قرار می گرفتن. البته شاید هم بچه های نیاورانی دسترسیشون به اطلاعات زرد اونم در ابعاد جهانی بیشتر بود.

من هیچ وقت خودم عشق و عاشقی رو به غیر از همون یک بار حماقت دوران جاهلیت درک نکردم. اونم که عشق نبود کشک بود! اینه که هر وقت اسم ولنتاین به گوشم می خوره یاد کلاس حسابان می افتم و اون دانش اموزی که داشت داستانش رو تعریف می کرد.

اعتراف

شاید فکر کنید خیلی سرم شلوغه که اینجا نمیام!

البته یکم سرم شلوغه ولی دلیل اصلیش اینه که بعد از اون شکست مفتضحانه در زمینه رژیم و کاهش وزن، دیگه روم نمیشه بیام بگم میخوام دوباره شروع کنم!

دختران انتظار

دهه هشتاد یه فیلم بود به اسم "دختران انتظار". پیروزفر دلار قرض کرده بود و قیمت دلار هم روز به روز بالا می رفت. این بود که با نیکی کریمی ازدواج صوری کرد که وام بگیرن چون کریمی هم بدهکار بود و اینطوری مشکل هر دوشون حل میشد. خلاصه دلار اینقدر بالا رفت که وام ازدواج در مقابلش بی ارزش شد. در نهایت با اینکه یه عشق و علاقه ای بین این دو نفر به وجود اومده بود، پیروزفر رفت با یه دختر پولدار ازدواج کرد و کریمی رو تنها گذاشت. دلار که به "هزار تومن" رسید کریمی ایست قلبی کرد و فیلم تموم شد.

فکر کن دلار که هزار تومن شد، واویلا و کلایمکس فیلم بود. امروز دلار داره به صد هزار تومن میرسه و ما نه تنها از روز قبل ندارتریم بلکه توی باتلاق فقر و بدبختی داریم فرو میریم. واقعا آدمهای بی آینده و شوربختی شدیم که انگار راه فراری برامون نمونده.

از تاریکی تا نور

بازم توی تاریکی پشت در اداره هستم!

خیلی خوابم میاد. دیشب با برادرم یکم پیاده روی کردیم و چون هوا بسیار سرد بود هر دو سرما خوردیم. به همین دلیل یه کلد استاپ خوردم تا بهتر بشم، اما تا صبح خواب عجیب و غریب دیدم و توی خواب حرف زدم‌. صبح که بیدار شدم یکم بهتر بودم اما خواب آلودگی برام موند.

دو روزی که گذشت بد بود. همه ش جر و بحث و بی اعصابی! والا دیگه خیلی وقته کم آوردم. اینم از روز تعطیلی که داشتم. یعنی استراحت به من نیومده. هر روز صبح، خستگی و بی حوصلگی رو مثل لباس می پوشم و با خودم تا آخر شب اینور و اونور میبرم. البته لباس مثال مناسبی نیست چون لباس رو میشه انداخت دور! این خستگی دیگه مثل یکی از اعضای بدنم شده. اناتومی خودش رو داره و الان فکر می کنم سرطان گرفته و داره به مغز استخوانم نفوذ می کنه!

ای بابا! هنوز هوا روشن نشده. منتظرم نورم. نور خورشید!

کوچه ی انتظار

امزوز تهران بارونه. از خونه که بیرون زدم بارون نم نم میبارید. همینکه افتادم توی اتوبان تبدیل شد به رگبار. تا برسم کلی ماشین سُر خورد و شیشه ها بخار کرد. برای اینکه شیشه ها بخار نکنه مجبور شدم بخاری رو خاموش کنم، یکم پنجره رو بدم پایین و یخ بزنم. به علاوه باید وسط اون همه کامیون هم تعادلم رو حفظ کنم و هم سرعتم رو تنظیم کنم که از روم رد نشن و صافم کنن. دیشب همه ش پیش خودم می گفتم بی خیال، فردا اسننپ بگیر و خودت رانندگی نکن. نمی دونم به خاطر خستگی زیاد بود یا دیدن اون ادمایی که دیروز صبح توی تصادف مرده بودن. اما در نهایت طبق معمول بیدار شدم و اماده رانندگی در زیر باران تهران. اتوبان امروز وحشتناک بود. خصوصا اینکه ساعت پنج و نیم تا شش و ربع که من میرسم هوا خیلی تاریکه. تا برسم همه ش پیش خودم می گفتم این چه کاری بود! خب اسنپ می گرفتی. تو که به دلت افتاده بود بهتره امروز رانندگی نکنی! خلاصه با این افکار مشغول رانندگی بودم تا بالاخره به اداره رسیدم. الان باز بارون نم نمه. هوا هنوز تاریکه. رادیو داره "ای گل ناز من" افتخاری پخش می کنه. بخاری رو بالاخره روشن کردم. توی کوچه بازم یک ماشین پشت سرم تازه پارک کرده و راننده توش نشسته. بازم احساس ناامنی دارم ولی از اینکه از اون اتوبان جهنمی در رفتم خوشحالم.

دور جدید رژیم از فردا صبح!

بعد از شکست مفتضحانه قبل، از فردا دوباره رژیم شروع میشه. امیدوارم این بار با موفقیت پیش بره و بازم جلوی شما ضایع نشم.

راستی فکر می کنم این چند روزه همون دو کیلو هم که کم کردم، دو برابرش اضافه شد!

سخنی با خودم:

ببین شهین تاج!

به خودت بیا! از این بدن چاق فرار کن و با سبکبالی پا به چهل سالگی بگذار. منفجر شدی دیگه، بسه!

الان فکر کن چاق بودن سخت تره یا لاغر کردن. به خدا لاغر کردن از چاق زندگی کردن و مسخره شدن و بیریخت بودن راحت تره. به خودت سختی بده و بعد جایزه برای خودت لباسهای شیک بخر. یه شهین تاج جدید بساز، بهترین ورژن خودت رو!

ازازیل

دیشب قسمت دوم ازازیل رو دیدم! یک مشت خزعبلات که به عنوان سریال ترسناک به خورد مخاطب دادن. مسخره س اما خیلی ترسیدم و تا صبح خوابم نبرد. ساعت چهار و نیم طبق معمول برای رفتن به سر کار حاضر شدم در حالیکه به شدت به خستگی و خواب الودگی مبتلا بودم. بیرون که زدم توی اتوبان آزادگان تصادف شده بود و فکر می کنم دو تا جنازه روی زمین بود. خیلی ناراحت کننده بود. فکر کن دیشب زیر پتو خوابیدن که سرما نخورن اما صبح کف آسفالت یخ زده دراز کشیده بودن. چقدر دلخراش!

الان دم در اداره هستم. ساعت شش و ربع رسیدم و باید تا هفت منتظر بمونم. کم کم هوا داره روشن میشه ولی وقتی رسیدم ظلمات بود. تازگی ها از تاریکی کوچه می ترسم و احساس ناامنی می کنم. ترس به جونم می افته که نکنه یک زورگیر خفتم کنه و بشه و آنچه نباید.

همین الان چند دقیقه ای میشه که یک ماشین به موازات من وایساده. تکون نمی خوره. ممکنه اسنپ باشه یا پدر خانواده که منتظره بچه هاش بیان و برسونشون مدرسه‌. اما برای من ناامنی و وحشت ایجاد کرده.

کاش زودتر امروز بگذره و بره و پی کارش.

یک سوال مهم!

اگر پدر و مادرتون فقط شما رو داشته باشن ولی در عین حال باهات رفتار خوبی نداشته باشن، آیا تنهاشون میگذارید و برین زندگی خودتون رو بسازید؟!

فرض کنید خواهر و برادرای دیگه زندگی خودشون رو دارن، محبوب والدین هم هستن، دوری و دوستی رو پیشه کردن اما شما مدام سرکوفت و تحقیر می شنوید و بالتبع ری اکشن هم نشون میدید و مشکل روبزرگتر می کنید. اعصابتون ضعیف شده، از بحث و جدل با والدین خسته شدید و ناراحتید و همزمان بهت عذاب وجدان میدن که باید باشی چون ما کسی رو نداریم.

واقعا باید چیکار کرد؟

روزهای ۲۲ و ۲۳ رژیم!

تباهی مطلق!

شکست مفتضحانه!

همینجا پایان دور اول رژیم رو اعلام می کنم و از فردا مجددا استارت میزنم.

در نهایت هم دو کیلو بیشتر کم نکردم!

روز بیست و یکم رژیم

فقط ۱۶ ساعت فست بودم و بقیه روز مثل هیولا غذا (اونم کلی ماکارونی) و شرینی جات خوردم.

اینقدر میلم به خوردن چیزهای شیرین زیاد بود که می تونستم به همه قنادی های شهر حمله مسلحانه کنم‌. البته اینکه در دوران پی ام اس هستم بی تاثیر نبود.

لذا دیشب به بدترین حالت ممکن گذشت و در واقع اصلا رژیم نبودم.

بریم ببینیم امروز چی میشه.

روز بیستم رژیم

امروز بعد از نوزده ساعت فست به شدت پرخوری کردم. کلی لواشک و گز و نقل خوردم. و از ساعت ده و نیم شب فست رو شروع می کنم. می دونم همه چیز دارکه ولی مهم نیست. فردا تا ساعت شش و نیم بعد از ظهر فست می مونم. یعنی به مدت بیست ساعت. ورزش رو شروع می کنم و و به مدت ده روز گیاهخوار میشم.

سخته ولی چاره ای نیست.

من از فردا همه چیز رو جبران می کنم. به قول اسکارلت اوهارا:

Tomorrow is another day

روز نوزدهم رژیم

نوزده ساعت فست بودم و ساعت هشت شب دوباره فست رو شروع کنم.

دیروز اصلا رعایت نکردم. فقط می تونم بگم اگر فست نبودم کلا هیچ نشونه ای از اینکه رژیم هستم نبود!

هم قند خوردم هم روغن و هم نان و برنج!

اعصابم خرابه!

کاش امروز همه چیز رو درست کنم.

برودت هوا

ساعت چهار و نیم که از خواب بیدار شدم هوا سرد بود. اینقدر که بلند شدن از رختخواب و حاضر شدن برای یک روز دیگه رو سخت می کرد. بعد از خاموش کردن زنگ هشدار، اخبار رو دنبال کردم اونم به امید اینکه ادارات تعطیل شده باشه، که نشده بود. اینه که الان بازم توی کوچه پشت در اداره توی ماشینم و منتظرم که ساعت هفت بشه. امروز توی اداره جلسه س و این یعنی دو ساعت حرف مفت رئیس رو باید بشنویم ولی در عوض اون مدت از کار خبری نیست.

دلم می خواد امروز زود تموم بشه و برم خونه سه، چهار ساعت فقط بخوابم.

خسته م‌.

روز هجدهم رژیم

نوزده ساعت فست بودم و از ساعت هشت شب فست بعدی رو شروع کردم.

امروز پسته و گردو و انجیر زیاد خوردم و عداب وجدان دارم.

اما بی خیال!

فردا اول بهمنه و سفت و سخت تر میچسبم به رژیم.

می خواستم یک بهمن برم روی ترازو ولی شاید بذارم یه روز دیگه که یکم از این پرخوریها بگذره!

همین دیگه!

فعلا