ایست قلبی
دیشب با حس سنگینی قفسه سینه و سخت نفس کشین از خواب پریدم. سعی کردم چند بار نفس عمیق بکشم تا به حالت نرمال برگردم ولی انگار نه انگار. تقریبا مطمئن بودم الانه که ایست قلبی کنم و فاتحه مع صلوات! خیلی جالبه که تا مرز مردن هم که رفتم حسرت عمر نزیسته با من بود. یعنی توی این فکر بودم که آیا واقعا همین بود؟! زندگی نکرده تموم شد و رفت؟!
انگار یه دِمو از تجربه نزدیک به مرگ بود. واقعیت اینه که من با این سبک زندگی اگر دویست سال هم عمر کنم اون لحظه مردن حسرت عمر نزیسته با منه. من واقعا آدم نمیشم! ادم تفریح کردن، خندیدن، خوب خوردن، خوب پوشیدن، به روز بودن و هوشمندانه کار و زندگی کردن! زندگیم باری به هر جهته و همیشه منتظرم یه روزی برسه که امادگی تغییر داشته باشم. اون روز هم هیچ وقت قرار نیست برسه. از خودم و ادمای شبیه به خودم متنفرم. کاش اینقدر که به شرایط واقفم توان تغییرش هم داشتم.
کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند؟!