شش ماه دوم سال
به همین زودی نصف سال گذشت و نیمه دوم در راهه!
اینقدر نیمه دوم شلوغم که از الان استرس دارم.
من ادم کارهای بزرگ نیستم.
ادم کارهای کوچیک هم نیستم.
من همچنان میانمایه و ادم کارهای متوسطم.
به همین زودی نصف سال گذشت و نیمه دوم در راهه!
اینقدر نیمه دوم شلوغم که از الان استرس دارم.
من ادم کارهای بزرگ نیستم.
ادم کارهای کوچیک هم نیستم.
من همچنان میانمایه و ادم کارهای متوسطم.
بلاگفا هم محیط جالبیه.
وبلاگهای اپدیت شده رو که می خونم انگار تو زندگی ادمای مختلف سرک میکشم. انگار یواشکی دارم یک ادمی رو تعقیب می کنم. درسته وقتی پیج پابلیکه هدف نویسنده به اشتراک گذاشتن اون بخش از زندگیشه اما بازم برای من همون حالت دنبال کردن نامحسوس رو داره. اینجا برخلاف توییتر ادما واقعی تر هستن. نیاز ندارن برای فیو و ریتوییت خودشون رو الیت جا بزنن یا برای خوشایند عموم بنویسن. اینجا بیشتر میشه ادمای رندوم جامعه رو پیدا کرد و با افکارشون آشنا شد.
انگار توی دنیای بوف کور زندگی می کنم. مردم همونقدر وحشتناکن و زندگی به همون میزان تاریک. حتی زیبایی هم تجسم اثیری در متن تنهاییه.
فکر می کنم بهترین توصیفم از حال حاضر همین باشه.
یادمه بعد از دفاع ارشد اینقدر خوشحال بودم که اون مقطع پر استرس رو پشت سر گذاشتم که کلی شیرینی توی دانشکده پخش کردم. موقع برگشت آژانس گرفتم که با سرعت هر چه تمام تر برسم خونه و از اون محیط دور بشم. توی راه راننده خیلی بد رانندگی می کرد و حتی یک بار نزدیک بود تصادف بشه. منم توی دلم می گفتم ببین حالا که قراره زندگی من از این لحظه شروع بشه این داره کاری می کنه که در همین لحظه تموم بشه!
دیشب خواب دیدم یه جایی بودم که یک عده داعشی با شمشیر و چاقو و تبر محاصره ش کردن و ما به صف میرفتیم که تیکه تیکه مون کنن. من در نهایت وحشتزدگی به خودم دلداری میدادم که ببین با اولین ضربه کار تموم میشه پس نترس، تحمل کن و برو جلو که زودتر راحت بشی.
فرزند اول خانواده ای بودن که تربیت بچه با کتک زدنش تعریف شده یعنی اینکه با تحقیر و توهین بزرگ شدم. اونقدر کوچیک شدم که کم کم باورم شد که حقیر و ناچیزم. در اوج نوجوانی به مردن فکر می کردم و ارزوی همیشگیم پایان یافتن زندگیم بود. منی که همیشه از داخل خانواده سرکوفت می خوردم مدام دنبال جلب توجه توی محیط مدرسه بودم. دلم می خواست اون شاگرد خوبه باشم که معلم ها دوستش دارن. شاگرد خوبی هم بودم ولی به همون دلایلی که گفتم هیچ وقت نمی تونستم اونقدر روی درسم متمرکز باشم که بهترین بشم. به همین خاطر اون توجهی که می خواستم رو هم از معلم ها نمی گرفتم. براشون اون دانش اموزی بودم که خیالشون ازم راحته، درسم رو می خونم، نمره خوب میگیرم و مزاحمتی هم برای کلاسشون ندارم. از رابطه با همکلاسی ها و تنهاییم قبلا نوشتم. همیشه خودم رو کم می دیدم و جرات نزدیک شدن به هیچ کس رو نداشتم. انگار میخی بودم کهمدام با چکش توی سرش میزنن و هی فرو میره و کوتاه تر میشه. من کوتاه شدم، خم شدم و در نهایت شکستم. شخصیتی که الان دارم متلاشی و بلاتکلیفه. هیچ ارزشی برای خودم قائل نیستم. حتی اگر کسی بهم توهین بکنه درسته که ناراحت میشم ولی در نهایت بهش حق میدم که به یک پِرتی خلقت توهین کرده. من تجسم واقعی حقارتم. تلخ ترین ورژن خودم. با گذشته ای پر از تحقیر، حالی پر از افسوس و آینده ای که از آن من نخواهد بود. زندگیم مثل نقاشی نصف و نیمه ای شده که اینقدر بدفرم و خراب شده که وقتشه پاره ش کرد و انداختش دور، البته با علم به اینکه دیگه فرصت کشیدن یک نقاشی جدید وجود نداره.