خاطره
الان یادم افتاد که دوم راهنمایی که بودم مدرسه داشت میبردمون اردو. منم با دختر مستخدم مدرسه دوست شدم که توی اردو تنها نباشم. وقتی که رسیدیم یه جوب عریض بود که هر کاری کردیم من و اون دختر نتونستیم ازش بپریم. مستخدم مدرسه که همراه تیم اردو بود دست دخترش رو گرفت و از جوب ردش کرد. بعد دست منم گرفت و منم رد کرد. من اون موقع بسیار زیاد مذ.هبی بودم ولی اصلا نتونستم واکنشی نشون بدم یا حتی بهش بگم دستم رو نگیر. طرف بیچاره کمکم کرده بود اما چنان عذاب وجدانی به جونم افتاد و احساس گناهی می کردم که کل اردو زهر مارم شد. حتی تا مدتها شبا قبل از خواب گریه می کردم و به اون مرد و خودم لعنت میفرستادم و توبه می کردم و از خدا با زاری و التماس می خواستم من رو ببخشه و برای جبران گناه انجام شده بهش قول میدادم بیشتر از پیش رو می گیرم و در انظار حاضر نمیشم!!!!
میزان احساس گناهی که اون موقع داشتم اینقدر زیاد بود که افسردگی شدید گرفتم و دیگه توی مدرسه با دختر مستخدم حرف نزدم.
دیگه ببینید چه بیچاره هایی بودیم.