شبهای روشن!

چقدر فیلم "شبهای روشن" رو دوست دارم. چقدر اون نوع عشق می تونه لذت بخش باشه. چقدر "مهدی احمدی" توی فیلم عالیه!

کاش حتی میشد توی خواب اون عشق رو تجربه کرد...

تا حالا هزار بار این فیلم رو دیدم و الان هم توی این روز برفی دارم می بینمش.

پ. ن: جوونیام عاشق یکی شدم برای اولین و اخرین بار. طرف اصلا دلش با من نبود و یه روز گفت سه ماهه با یکی آشنا شده و می خواد باهاش ازدواج کنه. اینکه داغونم کرد به کنار، اما اینکه من چی پیش خودم فکر می کردم که روز اخر کنار کادوهای گودبای پارتی این فیلمم بهش دادم به کنار! رسما خر بودما، خرررررررر!

روزهای تعطیل من

یادمه قدیما که بچه بودم پنج شنبه و جمعه که گاهی خونه مادربزرگ بودیم روزهای تعطیل رو بهتر درک می کردم. نه اینکه خیلی خوش میگذشت ها، که اونم می تونست باشه اما در واقع دیدن روزهای اخر هفته داییم خیلی برام جالب بود. اینکه دیر از خواب بیدار میشد، مادربزرگم براش صبحانه مفصل تدارک میدید، می نشست جلوی تلویزیون و برنامه مورد علاقه اش رو میدید، بعد از صبحونه لم میداد جلوی تی وی و یکم می خوابید. تا شب بیرون میرفت، ممکن بود بره دوستش رو ببینه و گاهی هم ساعتها خاطرات کاریش رو تعریف کنه. در واقع دیدن این چیزا باعث میشد فکر کنم که چقدر یک روز تعطیل یا اخر هفته می تونه کش بیاد تا همه خستگی آدم در بره.

اما از وقتی که خودم سر کار رفتم تجربه ام از تعطیلات ۱۸۰ درجه برعکسه! تمام خستگی کل هفته رو بار می کنم و میارم خونه و تبدیلش می کنم به خواب زیاد و کسالت مضاعف. تا میام خودمو جمع و جور کنم تعطیلات تموم میشه!

چقدر همه چیز برای من سخت و بیروحه...

بازم بارون زده نم نم، دارم عاشق میشم کم کم

صدای مازیار فلاحی چقدر دلنشین و آرامش بخشه!

صدای گرم و آروم، غمگین و مخملی!

جوونیام چقدر با آهنگ "قلب یخی" گریه کردم!

"همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که دروغه!"

ای روزگار...

بی خوابی

از شدت بی خوابی دارم تلف میشم.

سرم درد می کنه؛

چشمام می سوزه؛

خسته، کسل و بی حوصله هستم ؛

اما با تمام اینها باید ساعت چهار و نیم صبح حاضر شم که برم سر کار!

یعنی امروز که تموم بشه یک خواب راحت به چشم من میاد!

*امیدوارم روز خیلی خوبی باشه.

بر طبل شادانه بکوووووووب!

دوستان عزیز و مخاطبان گرامی توجه فرمایید!

به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده است توجه فرمایید!

"سرانجام بانو شهین تاج، پس از هفت بار تلاش پیاپی توانست در آزمون شهری قبول شده و به مقام رانندگی نائل گردد!"

بر طبل شادانه بکوب

پیروز و جانانه بکوب

برخیز و پرچم را ببر

بر سر در خانه بکوب

آزمون شهری

دوستان و رهگذران عزیز، من فردا برای بار هفتم آزمون شهری دارم. از همین الان نا امیدم و انگار قراره فردا برم امتحان بدم، رد بشم و برگردم خونه. اصلا نمی دونم چیکار میشه کرد تا قبول شد. بالغ بر ۲۵ جلسه کلاس رفتم و هنوز هیچی به هیچی! زیاد گاز میدم، پارک دوبلم خراب میشه و حرکت لاک پشتی بلد نیستم...

یعنی چی میشه فردا؟!!!!

گواهینامه رانندگی

ساعت یک تمرین رانندگی دارم و سه شنبه امتحان شهری!

اصلا دلم یجوریه که انگار این بار هم قبول نمیشم.

حقیقتش خودم طوری میرم سر جلسه امتحان که انگار صد در صد باید رد بشم.

کاش میشد دوپینگی چیزی کرد، این هفتمین بار دیگه قبول شد.

رشت زیبا، نشد که بیایم!

تصمیم گرفتم با برادر کوچیکه عید بریم رشت. من عاشق این شهرم. البته تا حالا نرفتم فقط از توی فیلم ها و ولاگها دیدم که خیلی رویایی به نظر میرسه.

خلاصه خواهر کوچیکه هم که این شهر رو دوست داره گفت منم حتما میام. بعد مادرم گفت برادر بزرگه رو هم ببرید که برادر کوچیکه تنها نباشه. برادر بزرگه از اول حال نمی کرد که بیاد. خواهر کوچیکه هم که کلی زیر قرض و قوله و وام بود امشب گفت بهتره یه وقت دیگه بریم، اصلا رشت توی عید هواش شرجیه! خلاصه دو نفری گند زدن به برنامه عید من و برادر کوچیکه!

تا من باشم کسی رو به غیر از برادر کوچیکه قاطی برنامه هام نکنم!

سرمایه کار مجازی!

دوستان عزیز خدمتتون عارضم که می خوام تا قبل از عید کار و بار مجازیم رو راه بندازم. اینکه کی به درآمد برسم رو خدا می دونه اما همین شروعش نیاز به سرمایه داره، اونم چه سرمایه ای! باید یه گوشی خوب بخرم، (منظورم یه گوشی سامسونگ معمولیه ها، ولی هر چی بخرم قطعا از اینکه دارم بهتره!)، کلی طرح بزنم، ایده خلاقانه داشته باشم، سایت، پیج اینستاگرام و کانال ارتباطی بسازم! خلاصه که کلی کار دارم.

*راستی سه شنبه برای بار هفتم میرم برای آزمون شهری رانندگی. میگن افسرش خیلی سختگیره!!!!!

زندگی بی برنامه

دیروز اون همه برنامه ریزی کردم و در آخر هیچ غلطی نکردم!

دیگه امروز رو گفتم بی برنامه بگذرونم شاید به قول شما جوونها روز "پروداکتیو" تری بشه!

کار زیاد و پول کم و تعطیلات تلف شده!

امروز جمعه س اما کلی کار ریخته سرم که باید انجام بدم.

اول از همه باید اتاق مرتب بشه چون در حالت انفجاره!

دوم اینکه کارهای اداریم رو باید انجام بدم و بعد نتایجش رو وارد سایت کنم.

سوم اینکه تمرین فوتوشاپ کنم چون می خوام شغل دوم و منبع درامد اولم بشه. (فوتوشاپ بلدما ولی یک سری نکات رو دارم دوباره بررسی می کنم.)

چهارم اینکه باید برم پیاده روی و پول کارت به کارت کنم.

پنجم اینکه ورزش کنم.

ششم اینکه (اینو باید همون اول می گفتم!) تمرکزم روی رژیم غذاییم باشه که سه روزه گند زدم بهش.

*حالا آخر شب میام و میگم چیکار کردم و چقدر موفق بودم!

فعلا با اجازه شما دوستان بریم به دنبال کار و بارمان!

مردم قدرنشناس

من به واسطه شغلم با افراد زیادی در ارتباطم. همیشه جانب ادب و احترام رو رعایت می کنم که نکنه کسی ناراحت بشه. اما تجربه ثابت کرده اگر به مردم احترام بگذاری انگار داری بهشون مجوز بی احترامی کردن به خودت رو میدی. خیلی برخوردهای زشت و وقیحانه دیدم اما متاسفانه مقابله به مثل هم نکردم چون جراتش رو ندارم.

می دونین مطمئنم اگر آدم وقیحی بودم مردم مودبانه برخورد می کردن که نکنه فحش و بد و بیراهی نثارشون بشه.

دلم گرفته...

خیلی بی فرهنگیم، متاسفانه!

باز بارونه!

زیر بارون خیس خیس شدم و الان توی مترو نشستم.

نگم که صندلی خیس شد و پالتوم کثیف!

روم نمیشه از جام بلند شم.

من و بارون و مترو

ساعت شش صبحه و توی ایستگاه مترو منجمد شدم تا "بارون یادم بده تو زورت بیشتره"!

کلیدواژه های ممنوع

من متوجه شدم که بلاگفا پستهایی که کلیدواژهای خاصی رو داشته باشن از بخش وبلاگهای به روز شده بر میداره!

این انصاف نیست!

متاسفم واقعا!

عشق و پاییز و رگبار!

حقیقت امر اینکه به عشق و عاشقی اعتقادی ندارم. یعنی اصلا نمی دونم چطور میشه یک غریبه رو خیلی دوست داشت. شاید بگید چون اون "غریبِ آشناس" ولی اینم توی دنیای زنی به زیبایی گوگوش پیدا میشه. خلاصه که "عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه".

ولی بذارین از فانتزی خودم در ارتباط با عشق بگم.

توی رویای فانتزی من دهه هفتاده و بارون مثل رگبار میباره! من با چتر قرمز و پالتوی بلند مشکی کنار خیابون منتظر عاشق وفاداری هستم که سوار بر پیکان سفیدش داره میاد دنبالم که با هم بریم سینما و فیلم "هامون" رو ببینیم. وقتی میرسه خیلی مرتب و شیکه. پیاده میشه و در رو برام باز می کنه. چتر رو که صندلی عقب میگذارم متوجه نگاه عاشقانه ش میشم. با لبخند میگه ضبط رو روشن کن و این نوار رو بگذار. میگذارم:

"ای نامت از دل و جان
در همه جا به هر زبان، جاریست
عطرِ پاک نفست سبز و رها از آسمان جاریست
نورِ یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاریست

با یادت ای بهشت من آتش دوزخ کجاست؟!
عشق تو در سرشت من، با دل و جان آشناست
چگونه فریادت نزنم؟
چرا دم از یادت نزنم در اوج تنهایی؟
اگر زمین ویرانه شود
جهان همه بیگانه شود، تویی که با مایی"

و سکوت ما تکرار این آهنگ افتخاری!

و باز هم کلاس رانندگی

امروز بازم میرم برای تمرین رانندگی. به مربی گفتم از اول دوباره آموزش بده. فکر کن که مربی قبلی چیزی نگفته! پنج جلسه هم می خوام تمرین ثبت نام کنم. باید برای بار هفتم با اقتدار ظاهر بشم.

فوتوشاپ و فریلنسری

می خوام در کنار کارم کارهای فوتوشاپ انجام بدم. کارت ویزیت، پوستر، سربرگ، ... خلاصه هرکاری که بتونم. این کار رو حتما تا عید راه میندازم.

شاید دیدید یهو برند شدم، برند گلابی گندیده :)))))))))

لته با طعم کدو حلوایی

امروز به شدت هوس لته با طعم کدو حلوایی کرده بودم. شاید فکر کنین که معتاد قهوه هستم یا خیلی کافی شاپ میرم. خیر!

اصلا پول کافی شاپ رفتن ندارم. از طرفی خودمم حوصله قهوه درست کردن ندارم. پس چرا ویار لته کدو حلوایی کرده بودم؟! والا نمی دونم! اولین و اخرین بار چنین چیزی رو دست یه ولاگر دیدم که رفته بود لته روزشو بخوره!

من حتی نمی تونم بیرون از خونه یه بیسکوییت بخرم. جدی چطوره که بعضیا اینقدر پولدارن؟!!!

یوتوبر

دلم می خواد یوتوبر بشم. ولی خُب نه زندگیم چیز جالبی برای شِر کردن داره و نه دوست دارم بعضی از افراد من و زندگیم رو ببینن. پس کلا قضیه مثل همیشه منتفیه...

مهمانی و سرطان اعصاب

خواهرم و شوهرش دارن میان.

بازم مادرم خونه رو کرده میدان جنگ که هیچ کس کمکم نیست و فلان و بیسار. پدرمم از اونور فحش و داد و بیداد.

بعد که مهمونا تشریف اوردن سکوت حکمفرما میشه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

من که خوب روانی و بدبخت شدم باید شاهد ماچ و بوسه دامادمون به خواهرم باشه که می خواد ثابت کنه که بله، من دخترتون رو روی سرم میذارم و اجازه نمیدم اب توی دلش تکون بخوره.

دوستان من دیوانه شدم توی این خونه. البته من و برادر کوچکترم. ما اتاقمون یکیه و کوچکترین اتاق رو هم به ما دادن. با وجود تخت و رگال و میز و لپ تاپ بدون اغراق میگم به اندزه دو متر هم جای خالی نداریم که راحت بشینیم.

ادامه دادن این زندگی واقعا برای من سخت و جانفرساس.

مستقل شدن

دلم می خواد جدا از خانواده زندگی کنم.

دیگه واقعا هم من رو مخ اونام هم اونا روی مخ من.

اما می دونی چیه با این تورم نمیشه جُم خورد.

حتی توانایی اجاره کردن یک خونه ۶۰ متری توی جنوب شهر رو هم ندارم. وسایلش هم که دیگه بماند.

اینم شده سهم من از زندگی.

همش کار و سگ‌ دو زدن، آخرشم نه تفریحی، نه احساس راحتی، نه آرامشی.

دو سال و نیم دیگه چهل ساله میشم و بی اغراق هنوز که هنوزه نفهمیدم زندگی یعنی چی! مگه ادم چقدر زنده س؟!!!

دارم دق می کنم

وای خدا!

چرا باید رد میشدم؟!

اصلا غم دنیا اومده تو دلم!

دیگه کم کم شک دارم به اینکه بتونم گواهی نامه بگیرم.

دلم می خواد با داد و بیداد گریه کنم.

خدایا! چطوری برای بار هفتم برم امتحان بدم؟!

ناامید و مستاصل افتادم یه گوشه اتاق...

مردود

برای بار ششم آزمون شهری رد شدم.

داغونم ها، داغوووووووون!

"ایکاش به دنیا نمی آمدم.

ایکاش پیش از این مرده بودم!"

آزمون شهری: بار ششم

فردا برای بار ششم میرم برای آزمون شهری.

امروز از ساعت شش صبح توی مترو سر پا بودم و سر کار هم مدام از این ور به اونور رفتم. موقع برگشت هم باز توی مترو و اتوبوس شکنجه شدم.

الان که در خدمتتون هستم پا درد وحشتناکی دارم.

از وقتی که کلاس رانندگی میرم به پای چپم میگم پای کلاچ و به پای راستم میگم پای گاز.

شرایط حال حاضر به این گونه اس که پای کلاچم از کار افتاده و پای گازم مبتلا شده به سندروم پای بیقرار!

دیگه خودتون حدس بزنید که فردا با چه شرایطی می خوام امتحان بدم.

ولی لطفا، لطفا، لطفا برام دعا کنید که قبول بشم.

واقعا دیگه حوصله رد شدن ندارم.

امان از چاقی!

گفتم که قراره از یک بهمن دیتاکسیشن کنم، اومدم از همین لحظه اعلام کنم که بریدم!

من بدون چای و نون (تو بگو یک کف دست) نمی تونم زندگی کنم!

هنوز ساعت دو بعد از طهر نشده که سرم گیج میره!

چی میشد ژن لاغری میداشتم و عشق و حال دنیا رو میبردم؟