سلام، حال شما؟ چطوره احوال شما؟!

سلام ای بهترینم

هنوز عاشق ترینم!

امیدوارم که حال خوانندگان ارجمند وبلاگ پرمحتوای گلابی گندیده خوب باشه. دقت کردید بهار تموم شد و رفت؟! امیدوارم تابستون پیش روتون پر از اتفاقات ناب باشه.

هیچ حرفی ندارم بزنم و فقط اومدم یه اپدیت از وضعیت رژیم غذاییم بدم‌. یادتونه گفتم تا اخر خرداد باید برم روی رنج ۵۰؟! نشد...

اما، اما لاغر شدم. در واقع هرچی چیز بد مزه و کم کالری بود به میزان فراوان ریختم توی معده ام و در نتیجه هم لاغر شدم و هم مستعد ابتلا به زخم معده. در حال حاضر دارم با این سبکی حال می کنم، اما قول میدم تا اخر تابستون ۵۷ کیلو بشم.

دیگه بیشتر از این وقتتون رو نمی گیرم.

بدرود

...

پایان شب سیه سپید است، واقعا؟!

پارادوکس!

داشتم به این فکر می کردم که خیلی عجیبه که توی سینما طرفدار آدمایی هستم که پرونده سیاهی در ابیوز کردن زنان داشتن. به عنوان مثال بازیگر مرد مورد علاقه م "جک نیکلسون" هست و یکی از کارگردان های مورد علاقه م "رومن پولانسکی".

فکر می کنم پارادوکس عجیبیه که سالها فمنیست باشی و مثلا شیفته جک نیکلسون (خداوندگار بازیگری). جالب تر اینکه فقط نسبت به نمونه های خارجی کوتاه میام و هنرشون رو بر زندگی شخصیشون مقدم میدونم و بی خیال زوایای تاریک پرسونالیتیشون میشم. نمونه های وطنی بدجوری از چشمم میوفتن و هیچگونه ترحمی نسبت بهشون ندارم. :))))))) البته فکر می کنم علتش اینه که نمونه های ایرانی در این جامعه مردسالار و این سینمای بی سر و ته قدرت آزارگری بیشتری دارن.

اینم عجیبه که فمنیستهای چشم آبی به ما زنان خاورمیانه ای توجه درخوری ندارن و شاید همین باعث میشه ما هم به اون یه ذره ظلمی که در حق تعداد کمی ازشون میشه بی توجه باشیم چون فکر می کنیم مشکلات ما خیلی خیلی بزرگتر از ارمانهای به حق اوناست و از طرفی برای اونا هم موجودیت ما خیلی خیلی کم اهمیت تر از مطالبات پیشرو اونا.

عجیبه، واقعا عجیبه!

کاهش وزن

امروز رفتم روی ترازو و متوجه شدم که وزنم کم شده. راستش من زمانی که افسرده میشم و درگیر افکاری همچون "زندگی برای چه؟" میزان خورد و خوراکم زیاد میشه. انگار که اینقدر خودمو پوچ و تهی میبینم که یجوری باید ظرف وجودیم رو پر کنم و خوب چه چیزی دم دستی تر از غذا و هله و هوله. اما این اولین باریه که موقع افسردگی گرفتار پرخوری نشدم و حتی وزنم پایین اومد. عجیبه، واقعا عجیبه!

قاطی کردم!

در حالیکه در اسارت سگ سیاه افسردگی هستم توی مغزم آهنگ "جونی جونُم" لیلا فروهر پلی میشه!

"بذار مردم بدونن از دل مُ

از عشق و از غم و از مشکل مُ

از اون مروارید غلتون تو دریا

که یک روزی میاد به ساحل ما

جونی جونم بیا دردت به جونم

شب مهتاب سی تو آواز می خونم

..."

فکر بشو برو تو کله م!

به جای جمع کردن اتاق و به حالت ریلکس مطلق رفتن، بلند شدم رفتم بیرون و کلی لباس خریدم، لباسهایی که می دونم تنم نمی کنم و مثل خیلی دیگه از لباسهام بایگانی میشن به عنوان مدرک یک دوره افسردگی. الانم که در خدمت شما هستم دارم دعا دعا می کنم که زودتر سر ماه بیاد و از این منجلابی که خودم ساختم بیرون بیام.

زندگی پوچ!

بعد از دو هفته بیماری جسمی، الان وارد فاز بیماری روحی شدم!

امروز اتاق رو جمع و جور می کنم و بعد به مدت ۲۴ ساعت فقط می خوابم.

این چه زندگی چرت و پرتیه که من برای خودم ساختم!

نقطه بحرانی!

نباید ماشین می خریدم!

منی که توانایی زندگی پیش پدر و مادر رو ندارم باید پولم رو صرف رهن و اجاره یه خونه کوچک نزدیک محل کارم می کردم.

شاید بگید خوب الانم می تونی ماشین رو بفروشی و خونه اجاره کنی. نه عزیزم الان بدجوری مهر "اسکارلت" به دلم افتاده و دلم نمیاد بفروشمش (هرچند ممکنه این اتفاق بیوفته).

خلاصه که در این نقطه بحرانی از زندگیم هم مثل همه نقاط بحرانی قبلی بدجوری ر.یدم و آب تهران هم که می دونید واقعا قطعه!

نمی دونم چیکار میشه کرد...

نفرین بر تمامی جیبهای خالی!

رئیس بازنشسته می شود!

رئیس داره بازنشسته میشه و من محیط کار رو بدون اون نمی تونم تحمل کنم. علی رغم اختلاف نظرات زیادی که با هم داشتیم همیشه ظاهر خوش اخلاق خودش رو حفظ می کرد. به نظرم مدیریت خوبی داشت چون می دونست تک تک پرسنل مهم هستن و باید بهشون روحیه و انگیزه داد. (یه جوری نوشتم انگار طرف مُرده!)

الان فکر اینکه چه کسی قراره جاش بیاد مغزمو منفجر کرده!

تصمیم دارم منم برم یه جای دیگه چون اصلا اینجا رو بدون رئیس نمی تونم تحمل کنم. در واقع همکارام به شدت عوضی و چرت و غیر قابل تحمل هستن و بودن کنارشون اعصاب فولادی می خواد.

کاش رئیس بازنشسته نمیشد!!!

زن، تو حالا کو تا از دست و پا بیوفتی، کاش تقاضای ادامه خدمت میدادی!

یه حمامی من بسازم چهل ستون چهل پنجره!

این روزا سرم خیلی شلوغه و کلی کار باید انجام بدم. از صبح که از خونه میرم بیرون تا هفت عصر که میرسم خونه مدام استرس اینو دارم که نکنه کارام به موقع جمع و جور نشه (دیگه به هر حال کار کردن توی ناسا این مصیبت ها رو هم داره!!!). خلاصه جنازه م که رسید خونه بعد از یه فستینگ اجباری و طولانی مدت کلی خرت و پرت میریزم توی این خندق بلا و بعدش از معده درد به خودم میپیچم تا اینکه از خستگی خوابم ببره. بعد از یکی دو ساعت خواب بی کیفیت بیدار میشم و همچنان از بدن درد و خستگی می نالم. حدود یازده و نیم شب در حالیکه چشمام تقریبا از خواب آلودگی بسته س میرم حموم که برای فردا اماده بشم. همینکه میرم زیر دوش اب انگار تمام خستگی روز از بین میره و سر حال میشم. انگار نه انگار تا همین چند دقیفه قبل له و لورده بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. اینقدر سر حال میشم که بعد از حموم شروع می کنم به برنامه ریزی برای کارهای روز بعد و انگیزه میگیرم برای شروع مجدد یه روز کاری زهر ماری دیگه. واقعا کاش می تونستم یه حمامی بسازم چهل ستون و چهل پنجره!

آدم چیپ

بعضی ها یه جوری چیپ و بیشعور هستن که در وصف نمی گنجه. همینقدر توضیح رو بپذیرید چون نمی تونم حق مطلب رو در موردشون ادا کنم.

فرهنگ محیط کار!

نمی دونم محیط کار شما چطوره ولی چیزی که من این سالها دیدم روابط مشمئز کننده همکارها با همدیگه و به خصوص با افراد جدید الورود بوده. نمی دونم چه دلیلی می تونه داشته باشه که کسی که شغل رسمی داره و بالغ بر بیست سال کار کرده توی محیط کار مشغول زیرآب زنی و فضولی توی کار این و اون میشه! از همه بدتر رفتار این افراد با استخدامی های جدیده. طوری چوب لای چرخشون میذارن که از همون اول نا امید بشن. حس می کنم اینطوری می خوان بگن ما با کوله باری از تجربه این مسیر رو برای خودمون هموار کردیم و شما باید فعلا روزی سه بار توسط ما با مغز به زمین بخورین که نکنه مثل آدم کارتون پیش بره.

متاسفم که اینو میگم ولی طبق مشاهدات میدانی اینجانب افراد با تجربه از نظر سواد بسیار پایین تر از افراد تازه کار هستن اما با این رفتارشون که باعث ایجاد بی انگیزگی در قشر جدید میشه راه ایجاد هر گونه تغییری رو میبندن. انگار میخوان به زور ثابت کنن که سواد شما به درد لای جرز می خوره ولی تجربیات فاخر ما محیط کار رو دگرگون می کنه!

واقعا از صمیم قلبم دوست دارم چنین افرادی هرچه سریعتر بازنشسته بشن تا شاید فضای کار کمی سالم تر و پویاتر بشه.

گزارش رژیم غذایی!

چند تا پست قبلی قرار شد که گزارش روزانه رژیم غذایی بگذارم که با بیماری خودم و خرابی ماشین کلا حس و حالش رفت. تا اینکه امروز بعد از برگشتن از سر کار اینقدر پرخوری کردم که از دلدرد به خودم می پیچیدم. بعد از قرص خوردن رفتم خوابیدم و وقتی بیدار شدم بازم همون سر درد و سرگیجه هفته گذشته به سراغم اومده بود. حتی همین الانم دارم با سر درد می نویسم.

خلاصه که اینطوری نمیشه! باید یه فکر اساسی کرد. گزارش روزانه رو که کلا بی خیال چون ادم کارهای روتین و منظم نیستم اما همین امشب لیست مواد غذایی ممنوعه و ساعت وعده های غذایی رو مشخص می کنم، چون توی این سن و سال دیگه مریضی و درد کشیدن الارم خطرهای جدی تر میشه.

امیدوارم بتونم یه تغییر بزرگ ایجاد کنم.

بیچاره اسکارلت!

امروز رفتم رانندگی!

یکی نیست بگه آخه چرا با سر درد و سرگیجه میری بیرون که گند قضیه در بیاد! تقریبا یک ساعت و نیم رانندگی کردم و یک ربع مونده به خونه برسم از شدت گرمازدگی و سر درد یه گوشه وایسادم که آب بخورم (کاش زهر مار می خوردم!). بعد استارت زدم و راه افتادم که برم خونه. بعد از چند دقیقه دیدم ماشین نه شتاب خوبی داره نه سرعت خوبی، یکم بعد بوی سوختگی اومد که نزدیک بود سکته کنم. به هر صورت رسیدم خونه وماشین رو پارک کردم. دستمو بردم طرف ترمز دستی که بکشمش بالا و پیاده بشم که متوجه شدم این یک ربع ترمز دستی بالا بوده و حتما لنت ذوب شده که چنین بوی سوختگی اومده. الان با اعصاب داغون و جیب خالی دارم اون مانتوی یک میلیونی که دیشب خریدم رو با خشم نگاه می کنم و به خرج و مخارج تعمیر "اسکارلت" فکر می کنم.

کودکان کار = زشتی خیابانها

بگذارید من یه اعتراف کنم. من اصلا آدمی نیستم که بخوام برای کودکان کار دل بسوزونم و از سر ترحم بهشون کمک کنم. بر عکس از دیدنشون حالم بد میشه. دلم نمی خواد سمت من بیان. نگاهمو ازشون می دزدم و به هیچ وجه برام مهم نیست که مثلا الکی یه کوله پشتی انداختن و دفتر و کتاب پهن کردن که با عوام فریبی خودشون رو دانش آموزان کمک خرج خانواده معرفی کنن. من از فقر متنفرم. از بی پولی و بدبختی حالم به هم می خوره. خودمم آدم پولداری نیستم و اصلا همین یکی از دلایلی هست که با خودمم حال نمی کنم. بنابراین وقتی چهره عریان فقر رو در قامت بچه هایی می بینم که گاهی رفتارشون بسیار زشت و زننده اس، دوست دارم به هر طریقی از میدان دیدم حذف بشن. متاسفانه توی مترو هر روز این بچه ها رو میبینم و باید بگم تعدادشون روز به روز زیادتر هم شده. حالا وسط این ظلمات دارن قضیه رو 180 درجه می چرخونن و این بچه ها رو قهرمانان با غیرت معرفی می کنن (غیرت، چه کلمه کثیفی!). حالا در این کانتکست به خصوص منظورشون از کلمه لعنتی غیرت همون مسئولیت پذیر هست ولی واقعا مسئولیت یک بچه چی می تونه باشه غیر از درس خوندن و تعلیم دیدن؟!

کاش واقعا به جای روتوش تصویر کثیف فقر، یه فکری به حال اصل مسئله میشد.

تعطیلات خوش بگذره

دیروز "اسکارلت" رو بردم کارواش! (اسم ماشینم "اسکارلت اوهارا" س، هم اسم قهرمان زیبای رمان بر باد رفته).

خوشحال و خندان از اینکه بالاخره این ماشین بینوا تمیز شد اومدم خونه تا اینکه تقریبا یکی دو ساعت بعد سر درد وحشتناکی گرفتم و تا همین الان درگیرشم. من میگرن دارم. میگرنهای زجرآور.

داشتم به این فکر می کردم که برنامه چیده بودم برم مرکز خرید، با ماشین تا تجریش برم و با سمنوی عمه لیلا برگردم، الکی خیابونها رو بالا و پایین برم ولی یهو اینطوری زمینگیر شدم!

چه تعطیلات بد و شکنجه آوری شد!

اسب سفیدم رفیقم اوست!

می خوام برم رانندگی کنم که هم مسیرهای مهم رو یاد بگیرم و هم از این کسالت و بطالت بیام بیرون.

آهنگ روز برای رانندگی:

اسب سفید (فریدون فرخزاد)

اسب سفید من مهربان و رام است

اسب سفید من چون کودکی آرام است

ای دریغ از هرچه دادم برای دوست

اسب خوبم، اسب خوبم، رفیقم اوست

آن کس که دست من را در دستش میفشرد

مرا به دست غم داد به فراموشی سپرد

ای دریغ از هرچه دادم برای دوست​​​​​​​

اسب خوبم، اسب خوبم، رفیقم اوست

اخطار به خودم!

فکر می کنم یکم دارم اینجا میرم رو منبر و این اصلا خوب نیست!

ماجراهای من و مربی!!!

دیروز به مربی پیام دادم که می تونی بیای بریم بزنیم به دل ترافیک؟ بازم جواب نداد!

دیگه امروز با خودم گفتم یعنی چی بعد از این همه جلسه یهو دو هفته س که بی دلیل پیامهای من رو جواب نمیده؟!

بهش زنگ زدم و متوجه شدم که کلا هیچ کدوم از پیامها بهش نرسیده. اتفاقا اونم گفت برام سوال شده بود که چرا دیگه یهو رفتی که رفتی! (تو که روزی رسون خوبی بودی:))))) )

خلاصه دیگه قراره جلسات پایانی با مربی رو بگذرونم و بشم یه قطره وسط اقیانوس ترافیک تهران!

روز دختر!!!!

دیروز رئیس ازم پرسید شهین تاج خانم مجردی؟! گفتم اره!

گفت پس چرا نگفتی روز دختر رو بهت تبریک بگم؟!!

یکی نیست بگه اخه زن حسابی من دیگه با سن نزدیک چهل سال باید بیام توی گروه کاری بگم چرا روز دختر رو بهم تبریک نگفتین؟! خدایا یا یه عقلی به مردم بده یا من رو گاو کن!

از اون طرف یکی دیگه از همکارا برگشته میگه ایشالا سال دیگه ازدواج کنی! (چقدر این قضیه چرک و متعفنه)

میگم والا از شرایطم خیلی راضی ام. میگه نه نگووووو! ازدواج قسمته! (یعنی چی قسمته؟!!! یعنی همینطوری رو هوا نوبت شوهر کردنت میرسه؟!)

والا من نمی دونم چطوری باید بگم از بودن در کنار هیچ کس لذت نمیبرم و فکر نمی کنم کسی هم از بودن در کنار من خوشحال بشه. در واقع زندگی متاهلی به نظرم اصلا جالب نیست. برای من حداقل چیز جالبی نیست. کلا از حرفهایی که زنهای متاهل میزنن بدم میاد. از اینکه مدام از شوهر و بچه ها میگن و دغدغه شون غذا چی درست کنن هست بدم میاد. از اون حس تشخصی که تاهل بهشون میده حالم به هم می خوره. از اون طلاهای بدون اجرتی که برای روز مبادا خریدن ولی به خودشون آویزون می کنن متنفرم. از چشم بستنشون روی خیانت و چشم چرونی شوهراشون بدم میاد. از سطحی شدنشون بدم میاد. از اون پیری زودرسی که سراغشون میاد بیزارم. از اون حقوق ضایع شده شون که با یه بله گفتن نصیبشون میشه متنفرم. نمی تونم خوومو تصور کنم که یه روز مثل اونا نگران قضاوت خانواده شوهر باشم و یا از میزبانیشون اعصابم به هم بریزه.

در یک کلام ر ی.دم به باورهاتون که به زنهای ۶۰، ۴۵، ۴۰، ۲۵ و ۱۴ ساله روز دختر رو تبریک می گید. طرز تفکر و فرهنگ پشتشم که مثلا ما نمی دونیم چیه...

وجه تسمیه!!!

اسم این وبلاگ و اسم نویسنده ش خیلی به هم میاد!

وبلاگ گلابی گندیده به نویسندگی شهین تاج!

فکر کنم در کسری از ثانیه این اسمهارو انتخاب کردم تا وبلاگ رو سریع بسازم!

تصور کن اولین اسمی که به ذهنت برسه شهین تاج باشه!

دختر انگشت نمای جمع!

کافیه من توی یه جمع باشم، رفتارم اونقدر مسخره و انگشت نما میشه که خودم از خجالت میمیرم. توی جمع بودن رو بلد نیستم. طوری گوشه گیر میشم که انگار قایم شدم یا از همه فرار می کنم. چرا باید اینجوری باشه؟!

گزارش رژیم غذایی

قرار بود گزارش روزانه از رژیمم و بگذارم توی وبلاگ که باید بگم اینقدر این مدت سرم شلوغه که مدام خسته ام فلذا نتونستم. دیگه امروز و فردا رو بی خیال گزارش نویسی میشم و بعدا با اقتدار وارد صحنه میشم.

حالا که تا اینجا اومدم یه گزارشی هم بنویسم:

۱. یکم پیاده روی کردم؛

۲. یک شیرینی خامه ای خوردم و اون پیاده روی سوخت شد؛

۳. غذا که خوردم باز معده درد شدید اومد سراغم؛

۴ احساس چاقی داشتم فکر می کنم یک کیلویی اضافه کردم ولی تا دو هفته دیگه وزن کشی نمی کنم.

همین دیگه...

نهم خرداد!

صبح نهم خرداد از لحاظ کاری برام روز پر استرسیه. یعنی این معده درد الانم و اون پرخوری عصبی به خاطر این روزه.

امیدوارم بتونم با موفقیت پشت سر بگذارمش.

فردا که تموم بشه بعد از مدتها می تونم یه نفس راحت بکشم.

پرخوری عصبی!

یک هفته اس که باز به پرخوری رو آوردم. می دونم که عصبیه و موقتی ولی بدجوری گند میزنه به رژیمم. کاش وقتی حال روحیم بد بود بی اشتها میشدم. الان مشکلم دو تا شده: استرس و عذاب وجدان ناشی از پرخوری!

اینم بگم که معده درد هم گرفتم. پس در واقع مشکل سه تا شده!

ببینید آدم چاق ذاتا چاقه حتی اگر لاغر بشه. چاقی بد دردیه. درد بی درمونه! کل زندگی ادم صرف رژیم های جور وا جور میشه که هر کدوم یه ضرری دارن. یکی باعث ریزش مو میشه، یکی باعث پایین اومدن موود، یکی باعث از بین رفتن عضلات، یکی باعث معده درد، ... . تازه همین افزایش و کاهش وزنها سبب چروک شدن پوست و پیری زودرس میشه.

از فردا رژیم رو با اقتدار بیشتر از سر میگیرم هرچند نزدیک پر. یودمه و اینم خودش باعث پرخوری و میل بیشتر به شیرینی جات میشه. ولی جدی از فردا شروع می کنم و گزارش روزانه می نویسم.

*این وزن باید یکبار برای همیشه پایین بیاد و ثابت بمونه.

کنسرت گوگوش

یعنی میشه یه روز برم کنسرت گوگوش و با صدای بلند ترانه های قدیمیش رو بخونم و برقصم؟!

گوگوش ادم عجیبیه! یه مریلین مونروی ایرانی! یه کسی که هر گندی هم بزنه باید دوستش داشت، چون ذاتا دوست داشتنیه! همیشه برام سواله چطور تونسته ۲۱ سال سکوت رو تحمل کنه. البته آدمای عجیب کارهای عجیب هم انجام میدن. فکر کن از بچگی در مرکز توجه باشی اما یهو ۲۱ سال ناپدید بشی. مردم چطور تونستن ندیدنش رو تحمل کنن؟! جدی میگم! من نمی تونم دنیای موسیقی رو بدون گوگوش تصور کنم. شاید بگین این دنیا به نفر اول و اخر موسیقی یعنی هایده وفا نکرد، درسته ولی اینجا اجازه بدید هایده رو در مقام مقایسه کاترین هپبورن تصور کنیم و گوگوش رو مرلین مونرو.

چقدر دارم جفنگیات به هم میبافم!!!!!

کوتاهش کنم: باید یه روز قبل از مرگ بلیط کنسرت گوگوش داشته باشم، آرایشگاه برم، لباس زیبا بپوشم و راهی بشم برای همخونی با ترانه ی : "باور کن صدامو باورکن، صدایی که تلخ و خسته س"

مربی، پَر!

دیروز دو بار به مربی پیام دادم که آیا می تونم یه جلسه تمرین داشته باشم. اصلا جواب نداد!

از طرف مربی ایگنور نشده بودم که خداروشکر این مرحله هم آنلاک شد!

مادیات

فقط دو راه پیش رو دارم که نجات پیدا کنم:

یا پولدار بشم و یا پولدار بشم!!!

راه سومی وجود نداره.

باز جای شکرش باقیه که فقط یک راه جلوی روم نیست!!!!!!

*بله من خیلی ادم مادی گرایی هستم. ریشه همه خوشبختیها رو در بهرمندی از مادیات میبینم!

همه نباید بچه دار بشن!

ببینید بچه پس انداختن فضیلت نیست. یه اتفاق طبیعیه که روزانه به کرات توسط موجودات مختلف صورت میگیره. اینکه جفت گیری کنی و بعد برینی توی زندگی بچه ات، فقط چون فرهنگ عقب افتاده ت این اجازه رو بهت میده، نهایت پست فطرتیه!

عزیزان! حامله کردن یا زاییدن هیچکس رو مقدس نمی کنه و به مقام خدایی نمی رسونه!

مثل من باش یا اصلا نباش!

اجازه بدیم آدما طبق تجربیات و برداشتشون از شرایط، طرز تفکر و اعتقادات خاص خودشون رو داشته باشن نه اینکه بخوایم دیکته کنیم که چیزی که ما میگیم درسته و تو هم باید مثل ما فکر کنی!

این زورگویی و تحمیل عقاید به دیگران بدجوری اینجا ریشه دوونده. طوری شده که اگر بخوای کوچکترین نظری بدی یا اصلا ساده ترین حرف دلت رو بزنی باید قبلش از هزار جور فیلتر ردش کنی که نه برچسب خاصی بهت بزنن که برات دردسر بشه و نه به تریج قبای کسی بربخوره.

گاهی فکر می کنم همه ما اینقدر دچار محافظه کاری و خودسانسوری شدیم که چیزی که واقعا هستیم با چیزی که نشون میدیم صد و هشتاد درجه فرق داره. حتی بدتر، گاهی یادمون میره خود واقعیمون کدومه!!!

جدی چی میشه که کسی فکر می کنه که اجازه دستکاری و زیر رو کردن ذهنیت، هویت و فردیت افراد دیگه رو داره؟!