خیلی این جمله کلیشه ای رو شنیدیم که وقتی چیزی رو می خوای ولی نمیشه حتما مصلحتت همین بوده. اول اینکه بگم من به این چرت و پرتها اعتقادی ندارم. وقتی اتفاقی برات نمی افته یعنی در اون زمان، شرایط لازم و کافی برای تحققش وجود نداشته. کلا هیچ چیزی رو به حکمت و مصلحت ربط نمیدم چون دنیا بیرحم تر از اونیه که‌ گاهی به نفع ما بخواد قاعده بازی رو عوض کنه یا جلوی بلایای آسمونی (!!!) رو بگیره! ولی یه همچین چیزی که من اسمش رو تصمیم اشتباه خودم میگذارم برام اتفاق افتاده. حسرت چیزی رو داشتم و اصرار داشتم بهش برسم ولی در نهایت تجربه خوبی نشده.

سالی که کنکور کارشناسی داشتم دقیقا روز آزمون توی دانشکده مهندسی معماری شهید بهشتی بودم. همه منتظر بودیم که سوالات رو پخش کنن. من با یه حسرت و آه غلیظ به بغل دستیم گفتم: "خوش به حال هر کی اینجا دانشجو بشه!". به هیچ وجه اون لحظه رو فراموش نمی کنم. می دونستم با توجه به طرز درس خوندنم محاله یکی از صندلی های اون دانشکده رو تصاحب کنم اما بدجوری فانتزی دانشجوی بهشتی شدن با من موند (شاید بهتره به جای فانتزی بگم عقده). سالها بعد مقطع ارشد با کلی تلاش و رنج دوران، همون دانشگاه قبول شدم و انگار خودم رو به اون ارزویی که توی اوج جوونی داشتم رسونده بودم اما به قدری اون دو سال ارشد برام غیر قابل تحمل بود که هر لحظه دلم می خواست انصراف بدم. از استادا و همکلاسی هام بیزار بودم. از رشته ام بدم میومد. حتی محیط زیبای دانشگاه بهشتی برام مثل جهنم بود. یادمه بعد از دفاع، کل سه طبقه رو شیرینی دادم و با سرعت برق و باد برگشتم خونه و سعی کردم نه به اون جلسه که با نمره عالی هم تموم شد فکر کنم و نه به تمام خاطرات گند اون دو سال. کلا همه چیز رو از ذهنم پاک کردم. همه چیز! و به این صورت بهشتی برای من شد یه خاطره بسیار بد که حتی از شنیدن اسمش تشنج میکنم .