یادمه قدیما که بچه بودم پنج شنبه و جمعه که گاهی خونه مادربزرگ بودیم روزهای تعطیل رو بهتر درک می کردم. نه اینکه خیلی خوش میگذشت ها، که اونم می تونست باشه اما در واقع دیدن روزهای اخر هفته داییم خیلی برام جالب بود. اینکه دیر از خواب بیدار میشد، مادربزرگم براش صبحانه مفصل تدارک میدید، می نشست جلوی تلویزیون و برنامه مورد علاقه اش رو میدید، بعد از صبحونه لم میداد جلوی تی وی و یکم می خوابید. تا شب بیرون میرفت، ممکن بود بره دوستش رو ببینه و گاهی هم ساعتها خاطرات کاریش رو تعریف کنه. در واقع دیدن این چیزا باعث میشد فکر کنم که چقدر یک روز تعطیل یا اخر هفته می تونه کش بیاد تا همه خستگی آدم در بره.

اما از وقتی که خودم سر کار رفتم تجربه ام از تعطیلات ۱۸۰ درجه برعکسه! تمام خستگی کل هفته رو بار می کنم و میارم خونه و تبدیلش می کنم به خواب زیاد و کسالت مضاعف. تا میام خودمو جمع و جور کنم تعطیلات تموم میشه!

چقدر همه چیز برای من سخت و بیروحه...