کلی منتظر سر ماه بودم که حقوق بدن، لباس بخرم، و یکمی، فقط یکمی از اون شرایطی که بودم خارج بشم! آبان از راه رسید، حقوقها رو ریختن و من به جای لباس خریدن کل اون پول رو به علاوه پنج برابرش خرج بیمارستان کردم!!!

هفته گذشته سر درد وحشتناکی داشتم. من میگرن دارم و طبق الگوی همیشگی سر درد زمینگیرم کرد، به نور و بو حساس شدم و در فاز بعدی سرگیجه، حالت تهوع و استفراغ امونم رو برید. شب اول به یک کلینیک مراجعه کردم و با دریافت سرم برگشتم. فردا صبح نه تنها حالم بهتر نشده بود که ده برابر بدتر بودم. مدام حالت تهوع و سرگیجه، سر درد غیرقابل تحمل و ضعف شدید تمام وجودم رو در برگرفت. این بار مجبور شدم بیمارستان برم. سرم گرفتم، دارو خوردم و برگشتم خونه. اما حتی یک درجه بهتر نشدم هیچ بلکه صد برابر بدتر شدم. درد تمام صورتم رو گرفته بود و هر پنج دقیقه یک بار حالم به هم می خورد. دوباره به همون بیمارستان رفتم و بخش اورژانس به دلیل مراجعه مجدد دستور بستری داد. این بار با مورفین و داروهای قوی تر حالم یکم بهتر شد. طبق روال معمول بستری، پرستار برای گرفتن نوار قلب اومد و بعد متخصص قلب برای گرفتن اکو. من تا حدود نیم ساعت بعد شال رو دور سر و صورتم بسته بودم تا راه ورود هر نور و بویی بسته بشه هرچند بوی قهوه ای که پرستارها می خوردن اینقدر تند بود که دوباره سرگیجه سراغم اومد. کمی بعد دکتر قلب مجددا اومد و پرسید: "آیا تا به حال مشکل قلبی، تنگی نفس یا درد قفسه سینه داشتی؟" و بله! دو سالی بود چنین دردهایی رو تحمل می کردم اما هیچ اقدامی نکرده بودم. دکتر گفت نوار قلبی تغییراتی رو نشون میده که نشون دهنده انسداد عروق قلبه. و ادامه داد: "نگران نباش! تا به حال سکته نداشتی!!!" (من رو میگی؟ سکته؟ شوخی می کنی دکتر؟!!) دکتر ادامه داد :"به دلیل تغییرات نوار قلب امشب در بخش سی سی یو بستری و فردا آنژیو میشی!"

و اینطور بود که شب در بخش سی سی یو روی تختی بین یک خانم و یک آقای پیر موندم و منتظر شدم که صبح ساعت هفت و نیم آنژیو بشم. بعد از عمل که خوشبختانه نیازی به گذاشتن فنر نداشت تا همین حالا احساس تنگی نفس و سوزش قلب دارم. از همه بدتر مدام این فکر توی سرمه که نکنه یکی از همین روزا ایست قلبی کنم و همه چیز تموم بشه! این فکر خیلی وحشتناکه چون پایان یک زندگی به این صورت یعنی نهایت پوچی! من واقعا از زندگیم راضی نیستم نه به خاطر اینکه دستاورد خاصی نداشتم بلکه به خاطر اینکه خوشی های خیلی کوچک رو تجربه نکردم. تا به خودم اومدم چهل ساله شدم و فهمیدم عمرم با چیزهایی تلف شده که هیچکدومش برام لذتبخش نبوده و الان در نقطه ای هستم که واقعا مشخص نیست چقدر وقت دارم و چه تجربه هایی در انتظارمه.

با همه این اوصاف امروز تنها حسرتم خزان جوانی و تنها امیدم تجربه زندگی پیش از مرگه.