توی مترو نشستم و به مردم نگاه می کنم!

آدما به شکلها و سایز های مختلف!

حتی با استخوان بندی جمجمه متفاوت از هم!

همه بدو بدو سوار میشن و برای رسیدن به یک صندلی خالی سر و دست میشکنن!

با خودم فکر می کنم چند سال دیگه همه مردن و این همه هیاهو برای رسیدن به مقصد بی معنی میشه!

خودم هم یکی مثل اونام!

سر چی باید این همه حرس بخورم؟!

همه ش هیاهو برای هیچ!

ما ادامه میدیم تا بالاخره برسیم به یه روزی که دیگه نباید ادامه بدیم!