چرند و پرند
یادتونه گفتم در دوران جاهلیت عاشق یه الدنگی بودم و براش سه سال وبلاگ مینوشتم؟ طرف خیلی چرند و عوضی بود و بدجوری من رو درگیر خودش کرده بود. در اخر هم بعد از گرفتن کلی کادو و توجه از طرف من گفت که کدوم رابطه؟ رابطه ای نبوده!
پفیوزی بود برای خودش!
الان یه سر به اون وبلاگ زدم و یکی از مطالبش رو که قرار بود اخریش باشه رو خوندم! حالا چرا میگم قرار بود اخریش باشه چون یه مدت بازم به درخواست اون بی همه چیز نوشتنش رو ادامه دادم. چقدر احمق بودم!!!!
اون مطلب رو اینجا براتون میگذارم:
__________________________
سلام عزیزم
اینم آخرین پست این وبلاگ!
یه یادگاری از من برای تویی که تنها دوستم بودی.
میدونی واقعیت زندگی من اینه که تنها باشم. شاید هم اینقدر دم از تنهایی زدم که حتی تو هم ترجیح دادی بهم نزدیک نشی تا تنهاییم به هم نخوره. الانم دوباره دارم تنها میشم ولی اینبار با دنیایی که از عشق به تو ساختم. تو راست میگی عشق هیچ وقت دو بار تکرار نمیشه. کی میتونه جای تورو توی قلب من بگیره؟ هیچ کس! قسمت درباره وبلاگو بخون، یه شعر از حمید مصدقه که از ۲۴ سالگی قانون زندگی من شد. " شیشه پنجره را باران شست، از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟" استفهام انکاری این بخش شعر خیلی قویه و با قاطعیت میگه هیچکس اجازه ورود به حریم عشق و محبت منو نداره.
۲۸ تیر روزی بود که من مردم چون یهو پشتم از اون تکیه گاه عاطفی که برای خودم ساختم خالی شد.
حتی نمی تونستم روی پاهام وایسم. نشستم و گریه کردم. اون همه احساسی که داشتم یه بغض شد که نشست توی گلوم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. همه چیز توی ذهنم مرور شد. از اون موقعی که سلام میکردم و بعدش فرار تا ۲۸ تیر که با همه وجودم بارها و بارها در نهایت نیاز و وابستگی می گفتم دوستت دارم. جمله ای که همیشه با اس ام اس بهت میگفتم، شده بود یه نیاز که توی گوشت فریاد میزدم اونم با التماسی که سر تا پامو فراگرقته بود. ولی خوب چیو میشه تغییر داد. فقط یه طرف این ارتباطی که تو معتقدی رابطه ای نبوده، عشق بود. تو این سه سال تو به من یه احساس خیلی خوب هدیه دادی اونم حس اینکه یکی هست که هر وقت دلم گرفت با فکر کردن به اون از هر ناراحتی و غصه ای خالی بشم.
الان هم دیگه پایان این داستانه. هرچند من از اول منتظر این روزا بودم ولی فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه. اما از یه چیز خیلی خوشحالم و اون هم اینکه هنوزم خیلی دوستت دارم.
نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
---------------------
خدانگهدار
________________________________
(یه جوری نوشتم "حتی نمی تونستم روی پاهام وایسم. نشستم و گریه کردم" که انگار حمید هامون بودم وقتی فهمید مادرزنش دنبال شوهر برای مهشید میگرده!!!)
* به رنگها و سایز کلمه "خدانگهدار" توجه ویژه مبذول بدارید!