زوال دردناک گلها در گلدان
برای من پیری وحشتناک ترین حقیقت زندگیه. حتی از مرگ وحشتناک تر. به عقیده من سالخوردگی، از کار افتادگی، تغییر ظاهر و جنگیدن با انواع و اقسام بیماری ها برای چند روز بیشتر زنده ماندن یک کابوس هولناکه. حالا اگر فرد سالخورده نزدیکانی داشته باشه که بهش علاقه دارن اونها هم گرفتار کابوس از دست دادن عزیزشون میشن.
واقعیت اینه که زندگی خیلی پوچ و بی معنیه و در نهایت همه بخشی از نیستی میشیم، طوریکه انگار هیچ وقت نبودیم. به همین دلیل تحمل این همه رنج اون هم برای رسیدن به نقطه پایان اصلا انصاف نیست.
این روزها مادربزرگم حالش خوب نیست. اینقدر ترس از دست دادنش رو دارم که ترجیح میدم اصلا حالش رو نپرسم و اینطوری دلم قرص باشه که زنده س و داره نفس می کشه، تا اینکه مدام بشنوم از این بیمارستان به اون بیمارستان رفته و یا بهتر یا بدتر شده. واقعیت اینه که هیچ جوری نمی تونم قبول کنم روزی بیاد که دیگه مادربزرگم نباشه و داستان زندگیش به پایان رسیده باشه. اینقدر این افکار برام ویران کننده س که حین نوشتن همین جملات تپش قلب گرفتم.