زندگی در کنار خانواده روز به روز سخت تر میشه. توانایی تحمل رفتارهای بدشون با خودم رو ندارم. طوری فرق بین من و بچه های دیگه میذارن که انگار من بی پدر و مادرم و اینا آوردن بزرگم کردن. مدام تحقیر و توهین. گاهی به این هدف تحقیر میشم که بچه های دیگه رو ببرن بالا. من توی این خونه یک لوزر به تمام معنا هستم. یه ادم افسرده و بی هدف. ادمی که انگیزه ای برای هیچ کاری نداره و مدام به این فکر می کنه که بهترین سالهای جوونیش که خراب شد و از بقیه ش هم که معلوم نیست چقدر مونده پس کلا بی خیال.

دارم به فروش ماشین فکر می کنم و تبدیلش به پول پیش خونه. دلم می خواد از دستشون فرار کنم. مادرم جوری از من متنفره که انگار قاتل پدرشم. پدرم هم دست کمی نداره البته. تنها رشته اتصال من به این خانواده برادر کوچیکه س که تمام زندگیمه. نمی تونم بدون اون نفس بکشم وگرنه طوری میرفتم که نه من اسم اونا یادم بمونه نه اونا اسم من رو.

چقدر این زندگی، سگی و بی معناست!